بر کوه و دشت و هامون ببار، تا وقتی سقف خونه ی ما نریخته باشه.
شب اول خواب دیدم گوشه ی سقف، رو به سالن جلویی -همان
که فرش سورمه ای داشت- ترک برداشته و آب چکه میکند. توی خانه تنها بودم و توی
خواب فکر کردم چیز مهمی نیست. خود به خود درست می شود. توی خوابم باران میآمد و
خارج از خوابم گریه میکردم.
فردا شب، خواب دیدم آب شره میکند، سقف داشت خراب
میشد. خبر نداشتم باید چه کار کنم، مادربزرگم را نگاه می کردم که پشت سر من با
عصا ایستاده بود و هیچی نمیگفت. رو به مادربزرگم گفتم درستش میکنم. داشتم گریه
میکردم باز.
سقف داشت پایین میریخت که گوشیم زنگ خورد.
کارگر مغازه بود، از صدام معلوم بود خوابم. عذرخواهی کرد، تشکر کردم. ریختن سقف،
چه توی خواب چه توی بیداری تنها چیزی بود که کم داشتم.
سقف را نگاه کردم سالم بود.
...
که با یار اومدُم بی یار میرُم
من پیش مادربزرگم بزرگ شدم، این را همهی آدمهایی
که بیشتر از نیم ساعت با من حرف بزنند متوجه میشوند، تمام خاطرات من، ضربالمثلهایی
که بلدم، قصهها و آوازها، از بچگی یک جوری به مادربزرگم وصل شده همان طور که سایر
آدمها به پدر یا مادر. تمام اتفاقات تولدم تا زمانی که خودم خاطره داشته باشم یا
داستان سراییِ مادربزرگم است یا واقعیتی که از تولد من به خاطر داشته. مثل این که
ساعت تولد من نیمه شب بوده، که از صحتش مطمئن نیستم، یا مثل این که ماجرای اسم گذاری
من و دو اسمه شدنم دعوای پدر مادرم بوده که از صحتش مطمئن نیستم. مثل این که پدرم
قصد کرده من را پشت در بگذارد چون دلش پسر میخواسته و از صحتش مطمئن نیستم و مثل
این که مادرم صدای قشنگی داشته و آواز زیاد میخوانده، که از صحتش مطمئن نیستم.
ارثی است یا نه، به هر حال من هم آواز زیاد می
خوانم، بیش تر برای خودم و گربهام. گربهام؛ پسرم؛ میا.
بیشتر آوازهایی که میخوانم غمانگیزند، همان
طور که مال مادربزرگم بود. یک آوازی داشت که آواز نسبتن معروفی هم هست. سه پنج
روزه که بوی گل نیومد، صدای چَه چَه بلبل نیومد، برید از باغبان گل بپرسید، چرا
بلبل به سیل گل نیومد.
به هِ آخر چَهچَه یه چیزی میگفت تو مایههای
ی. صدای چَی چَیِ بلبل نیومد. و معنی سیل نگاه کردن است. به نظرم زیادی غمانگیز
است تو بری بشینی به سامان نشستنِ کسی را ببینی که عاشقش هستی ولی سنخیتی با تو
ندارد. همان طور که بلبله برای گل چیز میکند.
...
سهم من پایین رفتن از یک پلهی متروک است، و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن *1
مادربزرگم برای من عزاداریِ تمام نشده است. داغش
همیشه هست. آخرین باری که رفتم سر مزارش با دوست پسرم بود. تابستان سال 86. گریه
نکردم. آن وقتها هنوز به خدا و قرآن و آخرت و روح مادربزرگم اعتقاد داشتم. نشستیم
فاتحه گفتیم و برگشتیم. همان وقت طی تصمیمی که تصمیم نبود، خیلی ناخودآگاه
مادربزرگم را کنار گذاشتم. بهش فکر نکردم. سر قبرش نرفتم. خیال کردم این طور
عزاداریم تمام میشود و شادی از دست رفته برمیگردد. بعد از این که بی اعتقاد میشوی
هم تا چند وقت مرز باریک این که چرا سر قبر بروی را اصلن گم میکنی. نمیروی. شوآف
لامذهبی برای خودت.
تا همین دو سال پیش. دو سال پیش، بعد از یک دوره
درمان فهمیدم که عزاداریم تمام نشده. تبدیل شده به خشم. خشم از رها شدن. این که
چرا این تنها کسی که من داشتم مرده و چرا هیچ کسی در دنیا نیست که انقدر بی شرط و
بی طلب دوستم داشته باشد.
با ژینوس رفتیم سر قبر مادربزرگهایمان. داد
زدم، گریه کردم. از دست قبر خالی کاری برنمیآمد ولی مگر از دست آدمهایی که هنوز
نرفتهاند توی قبرهای خالی کاری برمیآید؟ یا کلن از دست هر کسی حتا خود آدم برای
خودش؟
...
مرا دلی که صبوری که از او نمیآید.
این خشم.
این خشم خانمان سوز که هر چیز خوبی توی دنیا را
به سرعت به گه تبدیل میکند و اگر بری دنبالش میبینی همهی بدبختیهایی که آدمها
سر هم میآورند یک ریشهاش توی خشم است.
یک سوراخی توی سقف رابطهام پیدا شد، رابطهی
تازهای که خیال میکردم خوب است. رفتم نشستم بالای سقف و انقدر گریه و زاری کردم و
پا کوبیدم که نکند رها شوم که از همان سوراخ کوچک سقف رابطهام به کل فرو ریخت.
همان طور که با خیلیهای دیگر توی زندگی همین کار را کردهام و همان طور که اگر
این خشم و ترس را ول نکنم صد تا آدم دیگر را هم از دست خواهم داد.
دوای تمام زندگی من، از همان پانزده سالگی، تا
حالا نوشتن بوده، هر وقت زیادی عصبانی شدم یا خوشحال، یا غمگین نوشتهام. گاهی وقتها
یادم میرود که به جای حرف زدن با آدمها و گند زدن به هر چیزی که هست، پناه ببرم
به کاغذها و نتیجهاش میشود شکست و شکست و شکست.
"درمان درد خیالی من، سقوط است و اصابت سر
و پراکندگی افکار*2"
*1: فروغ
*2:علیرضا میراسدلله.
سعدی و آوازهای محلی و شجریان عزیز هم که معلوم ئه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر