۱۴۰۲ مرداد ۳, سه‌شنبه

دیروز بیدار که شدم نبودی
یک حفره روی تخت بود، جایی که خوابیده بودی 
و جاهای پاهات روی زمین مانده بود، رد انگشت های بلند پات حتی روی زمین مشخص بود، و از اتاق رفته بود بیرون
ستاره ستیزد و شب گریزد و صبح روشن آید 
و در صبح روشن تو رفته بودی... لااقل از اتاق بیرون
بچه ی توی قاب سر بیرون آورد، پرسید کجا رفته
به حفره اشاره کردم
بچه برگشت توی قاب و پشتش را کرد به من و به دنیا 
من بلند شدم روی رد پاهای تو از اتاق رفتم بیرون 
انگار اگر هر جایی که تو پا گذاشتی پا بگذارم یک جایی به تو می رسم
نرسیدم
و رد پاهات هم نرسیده به آشپزخانه تمام شد
از دفترچه ی روی میز یک کاغذ برداشتم، نوشتم بچه دنبالت می گردد و من هنوز دوستت دارم
برگشتم توی اتاق، انداختم توی حفره، نامه چرخی زد و خاکستر شد و خاکسترش ریخت روی پام 
آخ
دوباره از رد پاهات رفتم بیرون و دوباره همان را برعکس برگشتم توی اتاق 
این مسیر را صد بار رفتم و صد بار برگشتم 
خیلی رفتم و آمدم تا بفهمم یا رفته ای یا توی آینه قایم شده ای 
ای گلعذارم 
من برایت توی آینه سهمی از حفره خودم گذاشتم که تنها نباشی 

۱۴۰۱ خرداد ۶, جمعه

-یه انار بیار با خودت
با صدای بلندتری داد زدم
-از توی یخچال یه انار بیار با خودت 
انار و چاقو و دسته ی چاقو و بشقاب چینی و انار را آورد. گذاشت بغل دست من. 
بدون حرف و رفت. 
رفت توی اتاق دراز کشید روی تخت و خیره شد به سقف. 
من این طرف نشسته بودم خیره به ظرف انار و حوصله نداشتم انار دون کنم. 
سر انار را جدا کردم. با چاقو از وسط بریدمش. بلند شدم روی پا و پام را گذاشتم روی انار، له شد روی فرش، قرمزی پاشید به همه جا. قرمزی همه جا را گرفت. 
از خواب بیدار شدم توی یک رودخانه ی خون بودم. جریان آب-خون آرام می رفت و من روی پا ایستاده بودم وسط خون ها. 
خون می خورد به ساق پام. 
آب انار از دست هام می چکید، اشک از چشم هام و التماس از قلبم. 
خانه‌ها دورم یکی یکی در خون فرو می رفت، خون بالاتر می رفت و همه چیز را می‌پوشاند، جز من که وسط ایستاده بودم، مثل موسی. 
فقط پاهام خیس شده بود، و نعلینم از سنگ بود، سنگین بود، نمی شد راه رفت. فقط ایستاده بودم. 

۱۳۹۹ مرداد ۲۶, یکشنبه

حالا تو جیمی مکنالتی باشی یا عمر، خیلی فرقی هم نمی‌کند.

 
(این پست به سریال وایر و اتفاقاتی که درونش می‌افتد اشاره خواهد کرد احتمالا)
دو سه سال پیش توی اتوبوس بین راهی نشسته بودم و با زید اورجینال زندگیم در خصوص میرحسین موسوی بحث می‌کردم، صدای من بلند شده بود چون به نظرم حقی از میرحسین موسوی (و سایر محصوران خانگی) تضییع شده بود به واسطه در حصر بودن بدون محاکمه و تعریف جرم.
زید سابق -که بعد از این او را زاوش صدا می‌کنم- مخالف بود، موضعی که داشت این بود که این آدم توی این دستگاه صاحب قدرت بوده، ظلم کرده و ظلم دیده، مهم نیست که وقتی وارد بازی شوی عدالت در مورد تو رعایت می‌شود یا نه.
حالا نظر من تغییر کرده، "بی‌عدالتی بخشی از بازی است".
...
بازی
در وایر آدم‌هایی که وارد مافیای فروش مواد مخدر می‌شوند و موازی با آن می‌بینیم که دسته کت‌شلواری‌ها در دنیای سیاست وارد می‌شوند، همه از "گیم" صحبت می‌کنند. گتویی وجود دارند در شهری که عمده شهروندان آن سیاه‌پوستند و زندگی سختی هم دارند و یا مشتری مواد مخدرند یا دلال و تولید کننده و فروشنده‌ش.
ما اول با گتوی مواد مخدر و پلیس‌ها آشنا می‌شویم بعد کم کم دنیای سیاست‌مدارها هم به سریال اضافه می‌شود. همه این آدم‌ها داخل یک بازی‌اند و همه با توافقی وارد بازی می‌شوند که "این بازی است*"
آدم‌های بازی -صرف نظر از این که با انتخاب خودشان و یا از سر اجبار و ناعادلانه وارد آن شده‌اند- تمام قواعد بازی را می‌پذیرند، بخشی از بازی -که همیشه به ضرر مردم است و همیشه با فریب مردم همراه می‌شود- شامل همه توافقات پشت پرده، فساد مالی، لذت داشتن قدرت نه فقط در سیاست بلکه توی گتو و بازیِ گرفتن قدرت از دست دیگران نه فقط در سیاست بلکه در گتو است. و بخش دیگر بازی این است که شاید توسط یک بچه هشت نه ساله کشته شوی، ممکن است برای گرفتن بودجه به پفیوزی بیفتی، ممکن است برای همه عمر بیفتی زندان یا تو را مجبور به استعفا کنند و آن طور که برل به زیر دستش می‌گفت فارغ از این که کجای قدرت هستی وقتی تو "وقتی روی این صندلی نشستی همیشه مجبور می‌شوی ان بخوری".
میرحسین موسوی و مهدی کروبی زمانی بخشی از بازی بودند، جزو بازیکنان اصلی، برخی از ایشان برای مدتی از بازی کناره گرفتند و برخی نه. ولی می‌دانستند که این بازی است، اتفاقا با قواعد آن آشنا بودند و اتفاقی که افتاد این بود که دوست داشتند دوباره پا به توپ بشوند و به ما نشان بدهند که با حریفی در افتادند در حالی که حریف اتفاقا توی زمین بازی خودشان بازی می‌کرد.
...
زمین بازی
در وایر خودمان را هم می‌بینیم، مردمی که جلوی جیمی کارکتی می‌ایستند و تشویقش می‌کنند برای دروغ‌هایی که بهشان می‌گوید و در جلسات محلی برای شکایت از مافیای مواد مخدر به حکومت پناه می‌برند. مایی که زنجیره سبز تشکیل می‌دادیم از تجریش تا راه‌آهن و چشم روی دروغی که جلوی رویمان بود (به حق) می‌بستیم. مایی که رفتیم تا عارف را "راضی" کنیم که به نفع روحانی از انتخابات کناره گیری کند و باور کردیم قدرت داریم. باور کردیم ما توی یک نیمه از زمین‌ایم.
زندگی در جمهوری اسلامی به آدم می‌آموزد این طور نیست، هیچ نیمه مشترک زمینی بین ما و سیاستمداران وجود ندارد، مردم جهان، چه عضو مافیای مواد مخدر باشند چه جلوی تام کارکتی‌ها ایستاده باشند و هورا بکشند یا تماشاچی‌اند یا جزو تیم منتخبی که قرار است رو به روی سیاستمداران بازی کند. ولی همه سیاستمداران، سرمایه‌داران و آدم‌هایی که قدرت و سرمایه را برده‌اند در نیمه دیگر زمین‌اند و گاهی اگر گل بخورند هم دیگر را فحش می‌دهند یا هل می‌دهند. اگر خیلی عصبانی باشند اجازه دارند به هم شلیک کنند همان طور که تیم منتخب هم احتمالا این اجازه را پیدا می‌کند ولی با این تفاوت که به زور از روی نیمکت‌ها کشیده‌اندش داخل زمین تا با قدرت نابرابر بازی کند.
OH, Wake Up MY LOVE
واضح است که همه‌ی این چیزها چیزهایی است که با دانش کم من، دید محدود و سواد صفر من در سیاست نوشته شده و بیشتر شکایت است از چیزی که داخلش افتادیم، ولی هر وقت سفت جلوی چیزی وایسادم، مثل همان روز که توی اتوبوس مطمئن بودم باید جلوی ظلم حتا به ظالم ایستاد فهمیدم اشتباه می‌کنم، هر وقت به خودم اجازه دادم صدای طرف مقابلم را بشنوم و برای مدت‌ها بعد بهش فکر کنم، فهمیدم خیلی از آدم‌ها مفاهیم را بهتر از من می‌فهمند.
 
*
This is The Game

۱۳۹۸ مرداد ۱۸, جمعه


زمستون که رفته بودم برای انگشت نگاری سفارت لب صخره های ساحل استانبول نشسته بودم و یک حال عرفانی ای هم ناگهان پیدا کردم و داشتم فکر می کردم تنها بودن بسه و باید با کسی بشینم لب صخره.
یک چیزی که خیلی وقت ها حرفش را با نیره می زدم تنهایی است. این که من از تنها بودن و تنها ماندن می ترسم و همیشه دارم دست و پا می زنم که تنها نباشم. امکان ندارد از بیست و دو سالگیم یک رابطه ای را تمام کرده باشم و خیلی سریع سراغ یک نفر دیگری نرفته باشم. همیشه می ترسم از این که محبوب کسی نباشم و کسی نباشد که تحسینم کند و دوستم داشته باشد. البته که معمولا هم اتفاقا با کسانی توی رابطه می‌روم که دوستم ندارند و با آن‌هایی که عاشقم بودند کاری نداشتم.
نیره همیشه و هر بار این را توضیح می‌دهد که باید بلد باشی که آدم تا آخر عمر تنهاست. باید خبر داشته باشی که هر قدر هم کسی کنارت باشد ولی تو توی بیشتر احساس‌هات و گرفتاری‌هات تنهایی و باید دنبال همه چیز فقط توی خودت بگردی.
این‌ها البته شبیه حرف‌های مجله‌های موفقیت است ولی واقعیت این است که الان بعد از سی و یک سال زندگی برای دومین بار، گیر افتادم توی یک موقعیتی که برای هیچ کسی نمی شود توضیحش داد و توقع داشت کسی درک کند یا باهات همراهی کند.
دفعه اول سال های اولی بود که ننه مرده بود و هیچ کس نبود جز خودم برای خودم و حالا یک بار دیگر این قضیه تکرار شده.
انگار تنهایی سخت ترین اتفاقی است که توی گرفتاری ها برای هر آدمی می تواند بیفتد و تنها چیزی که آدم می‌تواند بپذیرد این است که گاه گداری توی زندگی فقط و فقط خودش هست و باید یک جوری خودش را جمع و جور کند به هر حال.
خب بهتر البته، من خیلی سال بود که گوش‌های مفت دوست‌هام را داشتم و فلانی فلان کار را بکن بیساری بیسار کار باعث می‌شد به قول یکی از سیصد و چهل اکسم بهم بگوید تو هزاران خدم و حشم داری ولی خودت برای کسی کاری نمی‌کنی.
...
خیالبافی
سال‌هایی که تنها بودم خیالبافی می‌کردم. خیلی زیاد. تنها چیزی که من را همیشه نجات داده خیالبافیست. خیالبافی راجع به پولدار شدن، راجع به رقصیدن با آدمی که عاشقش بودم، راجع به راه رفتن توی کوچه پس کوچه‌های ویلا و راجع به همه چیزهای دیگر.
قصه‌های توی کتاب‌ها را برای خودم تبدیل کردم به تصویر و همه‌ی تصویرها خیال در خیال قاطی شده.
حالا، یک جایی از زندگیم هیچ کدام از خیال‌هام شبیه قبل نیست، بدتر نیست، بهتر نیست، فقط یک شکل دیگر شده، شکلی شده که قبلا نبوده. حالا باید بشینم خیالبافی‌هام را با آدمی که خیلی سال پیش مثل بقیه آدم‌ها ولم کرده بود از اول بسازم، باید خیال‌هام را توی خیابان‌های جایی که تا حالا ندیدم بسازم، باید خیال‌هام را از یک آدم دیگری خالی خالی کنم و باید باور کنم برای اولین بار این منم که  دارم خواهرم را با تنهاییش می‌گذارم و ول می‌کنم بروم زندگی خودم را بسازم.
...
نیره این هفته اخیر بهم می‌گفت انگار داری شبیه یک مرده زندگی می‌کنی، هیچ اشتیاقی نداری. هیچ اشتیاقی برای ازدواج کردن نداری، هیچ اشتیاقی برای کار کردن، درس خواندن، راه رفتن زندگی کردن موسیقی و هیچ چیز دیگری نداری. در حالی که همه این ها را به ترتیب انجام می‌دهی، مثل یک ماشین، پر از وظیفه، خالی از احساس.
من فکر می‌کنم شاید اندازه سال‌های قبل افسرده نباشم که مطمئنم نیستم، شاید خیلی قوی‌تر از قبل باشم که حتما هستم و شاید خیلی عصبانیتم از این همه والدینی که رهام کردند و رفتند کم شده باشد، ولی انگار غم، آن غم بزرگی که برای من و آدم‌های زخم خورده هست همیشه هست و نمک پاشیدن به آن تنها راهی است که بفهمیم زنده‌ایم.


۱۳۹۸ تیر ۲۷, پنجشنبه

برای این که بشود کلیک کرد.

حالا بعد از تصادف گاهی مثل روزهای اول بعد از عمل از توی دماغم بوی خون و زخم و سوختگی حس می‌کنم، بعد از چند ساعت انگار توی دماغم می‌خارد. بعد من فکر می‌کنم این نشانه‌های ترمیم دماغ است. یادم نیست این از ننه ست یا از جای دیگر که "وقتی داره خوب می‌شه می‌خاره"
شاید اصلا این در مورد هر موضوعی کاربرد داشته باشد، مثلا در روابط آدمیزاد، بعد از بی اعتنایی و ول کردن و رفتن و برگشتن و خیانت کردن و دعوا و بیست بار به هم زدن و باز آمدن، آن لحظه‌ای که داری می‌خاری که برگردی و سرفصل جدیدی در رابطه باز کنی داری خوب می‌شی. 
امشب باد درموهاش واقعی را پیدا کردم، آرشیوش را گذاشته بودم روی هارد قدیمیم و توی هارد قدیمیم یک فولدر درست کرده بودم به اسم لپ تاپ قدیمیم و توی آن یک فولدر دیگر ریخته بودم به اسم وبلاگ قدیمیم. وای پسر عجب توالی هوشمندانه و خفنی الان نوشتم. 
بعد رفتم سراغ امید و خاطره‌ای زنده کردیم از قدیم که می نوشتیم، گودر را که بستند نوشتن ما هم تعطیل شد، چون کسی نبود که بخواند و آدم هر چقدر هم از این زرها بزند که من برای خودم می‌نویسم زر زده است و این جمله را تا حالا توی سی و شش وبلاگ دیگر خوانده‌ایم و من هم از این قائده مستثنا نیستم و برای این که نشان بدهم من انسانی هستم به دور از ادا که می‌داند برای خواندن دیگران می‌نویسد باید حتما در جمله‌ی خردمندانه‌ای به این نکته اشاره کنم.
خلاصه رفتم سراغ امید و گفتیم حیف وبلاگ نوشتنمان که حرام شد، نوشتن تمرین می‌خواهد و امید گفت تمرکز هم می‌خواهد که بدیهی است امید درست تر می‌گوید وگرنه اگر تمرکز نمی‌خواست یکی مثل من توی ده خط به سیصد و دوازده موضوع غیرمتمرکز رجوع نمی‌کرد. 
آدم- تکرار خودش است- همواره و همواره. همه‌ی این حرف‌ها را من احتمالا ده سال قبل هم زده‌ام، من احتمالا ده سال قبل هم توی دفتر خاطراتم نه توی وبلاگم همین طور می‌نوشته‌ام و من احتمالا ده سال بعد هم همینی هستم که الان هستم. 
آدم تکرار خودش است، هی توی یک چرخه‌ای می‌رود دور می‌شود و باز برمی‌گردد به چیزهای آشنا، به کسان آشنا، به الگوهای آشنا. برای همین است آدم از اعتیادهای خودش جدا نمی‌شود، از حلقه‌ی کسان امن خودش هیچ وقت خارج نمی‌شود. وقت سختی برمی‌گردد به وطن. نه وطن خاکی، وطن به هر معنی. به خانواده، به مذهب، به اصل به ریشه‌ی چیزی که از آن برآمده. مگر این که ریشه‌اش را کنده باشند، یا گلدانش را جا به جا کرده باشند. 
چون انسان هم مثل گربه است، وقتی در باز است می‌رود ولی بعد از یک مدت برمی‌گردد و دنبال گلدان‌های قدیمی خودش می‌گردد که مجدد توی خاک آشنا بریند، اگر خواستی گمت نکند گلدان را جا به جا نکن. 

۱۳۹۵ اسفند ۲۰, جمعه

I think it's time, we give it up*

اول اسفند هزار و سیصد و نود و پنج
بعد از دو هفته کل کل با صاحب ملک و مشورت با هر وکیلی که از هر جا می‌شناختم تصمیم گرفتم بروم شورای حل اختلاف و شکایت کنم. یک برگه داشتم از صاحب ملک که پول پیش را باید هر زمان که من درخواست کنم بهم پس بدهد. یک واحدی توی شوراها گذاشتن به اسم ارشاد قضایی. واحد را پیدا کردم یک دختر خوش اخلاقی، هم سن و سال خودم یا یکی دو سال بزرگ‌تر، با قد نسبتا بلند و عینک و مقنعه‌ای که یک کمی عقب بود ماجرا را شنید و گفت نمی‌توانی قرارداد مغازه را فسخ کنی، هر قدر هم که صاحب ملک بهت گفته باشد که بلند شو. 
غم زده برگه را نشانش دادم که صاحب ملک بهم داده بود، خوشحال شد گفت روی همین می‌تونی شکایت کنی، روی این می‌تونی ازش اموال هم توقیف کنی. رفتم دادخواستی که امید از قبل برایم آماده کرده بود، پرینت گرفتم، مدارک را آماده کردم، توی پوشه گذاشتم و لحظه آخر گفتم بگذار یک بار دیگر شانسم را امتحان کنم. 
زنگ زدم به بنگاه، گفتم از صاحب ملک بپرس من شکایت کنم، یا توافق می‌کند. دو دقیقه بعد زنگ زد گفت ساعت نُه با قراردادت بیا بنگاه. 
آخرای بهمن هزار و سیصد و نود و پنج
ده روز بود شاید که یکی از دوست‌هام قرار گذاشته بود بروم شرکتشان مصاحبه، یکشنبه نمی‌دانم چندم بهمن بود. ساعت 2 قرارداد داشتم، ساعت ده بود هنوز زنگ نزده بودند. زنگ زدم به دوستم، جواب نداد. مسیج زدم جواب نداد. ناامید شدم. نشستم کف مترو. امیدوار شده بودم خب این ها یک کسی را می‌خواهند و می‌روم و کار هر چیزی که بود می‌گیرم و یک کمی آرام می‌شوم و بعد به بقیه زندگیم می‌رسم. 
ساعت 12 بالاخره از شرکته زنگ زدند. گفتند ساعت سه بیا. باز امیدم برگشت. دوستم زنگ زد خبر گرفت گفتم زنگ زدند و قرار گذاشتند. رفتم مصاحبه. 
برام چایی آوردند و یک فرم دادند پر کردم مثل همه جا و بعد یک مصاحبه طولانی کردم، مصاحبه خوب. طرفم حرفم را می‌فهمید و تکنیک‌هایی که برای فهمیدن من به کار می‌برد برایم قابل فهم بود. یک خانومی بود که چهره و لحن مهربانی داشت، یک کمی تپل بود، موهای مشکی داشت و نسبتا جدی بود. البته نه به اندازه من جدی. 
نیم ساعت بعد از مصاحبه دوستم زنگ زد گفت نظر خیلی مثبت بوده. من خیلی شاد و خوشحالم رفتم برای تولد دوستم شیرینی خامه‌ای خریدم. اسنپ گرفتم، رفتم پیش دوستم، براش روی شیرینی‌های خامه‌ای شمع گذاشتم. خیلی خوشحال و زندگی در پیش رو طور.
فرداش از شرکته زنگ زدند گفتند بیا تست روان‌شناسی بده. شنبه هفته بعد، سی‌ام بهمن رفتم تست دادم. بهم سی و پنج دقیقه وقت دادند و سر سی و پنج دقیقه هم برگه‌ها را جمع کردند. بعد از این که فهمیدند دیوانه‌ام از شرکته خبری نشد. 
سوم اسفند هزار و سیصد و نود و پنج
قرار بود مغازه را تخلیه کنم و ساعت دوازده هم بروم یک جایی برای مصاحبه دوم. 
از شب قبل قرار گذاشته بودم ساعت نه برای تخلیه مغازه کارگر و وانت بیاید. کارگرها آمدند. چاهار تا آدم لات عوضی با یک پیرمرد راننده وانت. یخچال از مغازه بیرون نمی‌رفت. یخچال را به تکه‌های خرد تبدیل کردند.باز از در بیرون نمی‌رفت. من از استرس پس افتاده بودم. با بدبختی بردند بیرون. با بدبختی آوردیم بگذاریم پارکینگ. مدیر ساختمون پرید پایین. شروع کرد با من دعوا کردن.
این بزرگ است این زیاد است، همسایه ها اعتراض می‌کنند این‌ها توی پارکینگ باشد. داد داد داد. گفتم زود برمی‌دارم. ببخشید جا نداشتم. آخر سر کوتاه آمد. بعد از سه ساعت داد و بی‌داد و تمام شدن اسباب بردن کارگرها دو برابر پولی که باید ازم می‌گرفتند، گرفتند و رفتند. 
دیر شده بود، اسنپ گرفتم، در عرض یک دقیقه لباس‌های خاکی عرقیم را عوض کردم، پریدم توی اسنپ و رفتم مصاحبه دوم این شرکته. برام جدی نبود این جا. یک جایی بود که فکر می‌کردم خیلی پپه اند و توهم دیجی کالا شدن دارند و بعد که رفتم خب برای اسفندم پول دربیاورم فهمیدم من پپه م و این‌ها قرار است پول‌شویی کنند به احتمال زیاد. 
مصاحبه دوم مصاحبه نبود اصلن. طرف بهم گفت بیا کار من را راه بنداز، گفتم باشد. فکر کردم خب تا آخر هفته یا از اون یکی شرکته خبر می‌شود یا اگر نشد موقت می‌آیم این جا تا وقتی کارش راه بیفتد.
از دو سه روز بعدش رفتم همین شرکت. روز اول که رفتم بچه های شرکت را جمع کردم، همان روز دعوا شده بود. هر کدام دو سه روز بود مشغول به کار شده بودند، هیچ کس نمی‌دانست وظیفه ش چیست. همه داشتند داد می‌زند. بعد از کلی حرف زدن باز همه چیز همان بود که بود. کارها را اولویت بندی کردم، تقسیم وظیفه کردم. دعوا کردم جیغ زدم بعد رفتم توی اتاق کنفرانس، جایی که موقت به من داده‌اند و نشستم یک دل سیر گریه کردم. این کاری نبود که ازش پول دربیاورم و چقدر به پول احتیاج دارم من. 
نوزدهم اسفند هزار و سیصد و نود و پنج
یخچال‌ها هنوز فروش نرفته. دیشب یکی آمد پسندید و قرار شد بیاد بخرد بالاخره. ارزان‌تر از قیمت سمساری حتا. هنوز دارم این کاری که پول‌شویی است می‌روم. چون نمی‌دانم تهش پول می‌دهند یا نه و فکر می‌کنم اگر یک درصد احتمال داشته باشد که بدهند بهتر از بی‌کاری و پول درنیاوردن است. 
ولی یک جای دیگری رفتم مصاحبه دادم. اوکی اولیه را بهم دادند. کارشان شبیه کاری است که قبلا کرده‌ام. توی این مدت بی‌کاری یک سری آموزش و مستند و این‌ها دیدم و ترکیبشان کردم با چیزهایی که بلد بودم. قرار شده بروم توی تیم تحلیل بیزنسشان. رفتم نشستم توی اتاق مدیرعامل. مدیرعامل نبود. نیم ساعتی معطل بودم تا سر و کله ش پیدا شد. یک آدم پنجاه و خورده ساله. ازم پرسید چی کارها کردی، برایش توضیح دادم کمی، هر یک کلمه‌ای که ازم می‌پرسید ده کلمه باهام مخالفت می‌کرد. از بقالی پرسید برایش که توضیح دادم گفت نه کار قبالی این جوری نیست. گفتم من کار کردم شما چطور می‌دونی که نیست. خلاصه هم چو آدمی. کل مصاحبه به تحقیر من و این که دانشی نداری و این همه سال پس چی کار کردی گذشت. مطمئن بودم که از این‌هاست که از جنس خوشش آمده ولی توی سر مال می‌زند که قیمت پایین‌تر ببرد. منتظر بودم بگوید با حقوق کم بیا که برینم توی سر و رویش. و دقیقن همین را هم گفت. بهش گفتم من خیلی متوجه نمی‌شم شما اگر معتقدید کارآمد نیستم برای شما خیریه که نیست، چرا باید استخدامم کنید. گفت من می‌خوام به شما برنامه زندگی بدم. زندگیت رو درست کنم. خیلی با مهربانی پاسخ دادم "من از کسی برنامه زندگی نمی‌گیرم" گفت خیلی اعتماد به نفس دارید. گفتم با همین اعتماد به نفس شغل پیدا می‌کنم. این‌ها خیلی خوب توی ذهنم مانده چون وقتی آدم‌هایی که فکر می‌کنند بقیه خراند را گیر می‌اندازم خیلی به خودم مفتخر می‌شوم. بلند شدم آمدم بیرون. ریده بودم به یارو. ولی اعتماد به نفسم شکست.
توی جلسه با همین مرتیکه بودم که مشتری یخچال‌ها زنگ زده بود و جواب نداده بودم. اسمس زده بود پس من یخچال ها را نخواستم. برایش توضیح دادم که جلسه بودم و نشده جواب بدهم. گفت نمی‌خوام دیگه. قهر کرده بود مشتری، انگار من دوست دختر مردمم. 
بیستم اسفند هزار و سیصد و نود و پنج
در من چیزی نیست که بتوانم باهاش دوباره از جا بلند بشوم. تمام شده ام. قدرتی که باهاش از همان بچگی خودم را خِرکِش کردم و از این همه بدبختی گذشتم تمام شده. 
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش. 


*: Glen Hansard. Lies

۱۳۹۵ بهمن ۹, شنبه

خیابان نادرشاه

سال هشتاد و چاهار، موقع جمع کردن وسایل از خونه مادربزرگم، دفترچه خاطرات دوران سربازی عموی آخریم پیدا شد. چیز زیادی هم توش نبود، یه سری تاریخ که احتمالن مربوط بود به مرخصی‌های سربازی و یک خط که توی تیرماه سال هفتاد و یک، نوشته بود امروز پدرم مرد و من به جرگه یتیمان پیوستم.
دسته جمعی شروع کردیم مسخره بازی و خندیدن. محسن آدم شاعرمسلکی نبود. اتفاقن خیلی هم خشک و خشن بود. آدم ساکت و بداخلاقی که هیچ کس به جز مادرش رو دوست نداشت. یا لااقل محبتش رو ابراز نمی‌کرد. من یازده دوازده سالم بود که محسن و عموی بزرگ‌ترم از ایران رفتند بی‌خبر. و برای مادربزرگم یک نامه خداحافظی گذاشتند. بعد از مردن پدربزرگم توی سال هفتاد و یک محسن نوشته بود به جرگه یتیمان پیوسته، چیزی که از محسن بعید بود. آدم توی موقعیت‌های دراماتیک، تحت تاثیر خشم، غم، استرس، از دائمیت خودش (داریم هم چین اصطلاحی؟) جدا می‌شود.
دیروز، من توی همین موقعیت، یک چیز قاطی‌ای از خشم و غم، ایستادم سر میرزای شیرازی و یک صحنه دراماتیک برای خودم بازی کردم.
ایستادم سر میرزای شیرازی و دیدم مثل یک نقطه تلاقی از سال دوم دبیرستان به بعد (مدرسه من سر همین خیابان بود)، همه خاطره‌های خوب و بدم یک جور از وسط همین خیابان گذشته.
...
من هیچ وقت به اندازه دو سال آخر دبیرستان، توی زندگیم رنج نکشیدم و هیچ وقت هم به اندازه همان وقت صبورو ساکت نبودم. یادم هست مدت موقتی مجبور بودیم توی خونه مادربزرگم زندگی نکنیم، رفتیم جایی، و من خجالت می‌کشیدم غذا بخورم، خجالت می‌کشیدم حمام بروم، خجالت می‌کشیدم حتا حرف بزنم که حضورم را توی خانه بفهمند. پای تلویزیون هم حاضر نمی‌شدم و تا جایی که می‌شد قایم می‌شدم توی یک راهرویی کنار حیاط صاحبخانه. که مثلن من نیستم. از باقی مانده پس‌اندازی که مادربزرگم برایمان گذاشته بود چیزهای ضروری مثل نوار بهداشتی و هزینه رفت و آمد به مدرسه تامین می‌شد. ولی باز گایانه –تنها دوست دوران دبیرستانم که رابطه‌م باش حفظ شده- اگر شروع کنه به خاطره تعریف کردن، باورم نمی‌شه این من بودم. حتا خودم انگار همه خاطره‌‌های اون زمان، خوب و بد را با هم شسته‌م رفته. بین اون همه ترس از بی سقف شدن خاطرم نیست که کی دوغ گازدار ریختم روی نگین، یا یادم نیست که من بودم جنبش مقنعه سورمه‌ای راه انداختم توی مدرسه. یا یادم نمیاد من بودم که وقتی ساختمان بغل مدرسه ریخت، از پنجره آویزون شدم و برای آتش‌نشان‌ها بوس فرستادم. یادم هست یک کارهایی کردیم، ولی یادم نیست زیر سر من بود. تنها چیزی که یادم هست زیر سر من بود بستن راهروی مدرسه برای یک زنگ تفریح و ریختن نیمکت‌ها ته سالن توی یک زنگ کلاسی بود. بقیه‌ش توی خاطرات گایانه هست ولی مال من نه. یادم نیست که کی ناظم مدرسه را اسگل کردم و یادم نیست کی توی دوییدن دنبال نگین توی حیاط، شلوارم را پاره کردم و از مستخدم مدرسه نخ سوزن گرفتم. یادم نیست از ساعت هشت صبح تا سه بعد از ظهر چطور نمی‌شکستم، غر نمی‌زدم، گریه نمی‌کردم. شاد بودم و یا اداش را خیلی خوب درمی‌آوردم.
سر میرزای شیرازی می‌ایستم و یک شروعی یادم می‌آید. شروع مستقل شدنم که گره خورده به این خیابان. دانشگاه هم که می‌رفتم از همین خیابان بود، توی هیفده سالگی. یکی دو سال بعد همین اتفاقات. با اتوبوس‌های تهرانپارس که از سر خیابان رد می‌شد می‌آمدم توی تخت طاووس و میرزای شیرازی و ویلا را پیاده می‌رفتم که برسم به ساختمان آزمایشگاه، ساختمان مورد علاقه‌ام از دانشگاه.
و همان وقت همان طرف‌ها پیش یک دیوانه‌ای کار گرفتم. پایین همین خیابان. و بعدتر تنها باری که عاشق یک کسی شدم خاطره‌هام گره خورد به همین خیابان و نشر چشمه انتهاش. و بعدتر هر وقت تنها یا ذله شدم رفتم نشستم پارک وسط همین خیابان. یا وسط ویلا که باز از همین جا رد می‌شدم.
و پارسال که بعد از یک ماه که منتظر تماس کسی بودم، وقتی داشتم توی میرزای شیرازی راه می‌رفتم، زنگ زد، که کاش نمی‌زد.
ایستادم سر میرزای شیرازی دیروز، دست‌هام را با حالت آه ای خیابان باز کردم، و ازش پرسیدم حیف نیست؟ حیف نیست جای به این قشنگی، انقدر تلخ و شیرینیش قاطی؟ حیف نیست کلن زندگی انقدر تلخ؟ و از این چیزهای بی مصرف دیگر.


که خب چون جوابی از خیابان نشنیدم سرم را انداختم بقیه راهم را رفتم.