۱۳۹۵ آذر ۳۰, سه‌شنبه

تو اون کوه بلند نیستی که سر تا پا غروره.

خب، مغازه.
اولین سوال هر کسی در مواجهه با من و این که برداشتم بقالی زدم این بوده که "حالا چی شد بقالی زدی"
یک روز توی شرکت سابقم رییسم نشسته بود روی صندلی‌ای که به پهلو جلوی میزم بود و من نیم رخش را می‌دیدم و داشت راجع به یک موضوعی نطق می‌کرد و من داشتم توی دیوار دنبال آگهی می‌گشتم برای اجاره کردن کافه و دیدم از هر ده تا آگهی، پنج تاش مغازه بقالی است.
بلند پرسیدم بقالی بزنم چی؟ رییسم گفت آره بیا همین نزدیک شرکت هم بزن ما ازت خرید کنیم. شروع این ایده بقالی بزنم از همین جا بود.
اول قرار بود شریک داشته باشم، شرایط شریکم جور نشد، بعد قرارداد یک هو دست تنها ماندم با یک کاری که هیچ چیزی ازش نمی‌دانستم و سرمایه‌م هم براش کافی نبود.
از کاسبی هم چیزی نمی‌دانستم. دودوتا چارتای کارمندی یاد گرفته بودم. اول ماه انقد پول داری، قسط و کرایه و پول قبض و پول باشگاه را ازش کم کن انقدر می‌ماند، تا آخر ماه هر روز انقدر خرج کن کم نیاوری.
تمام حساب کتاب من در طول ماه همین بود. به مدت ده سال. از هیژده تا بیست و هشت سالگی. همه پولی که جمع کرده بودم را گذاشتم وسط. تمام پولی که بابت تسویه حساب از شرکت قبلی گرفتم هم رفت پای تسویه یکی از وام هام که ضامنش رییس سابقم بود. بی پول تر شدم.
روزهای اول کاسبی بلد نبودم. هیچ ایده‌ای راجع به این که چقدر چی سفارش بدهم و به چه دردم می‌خورد نداشتم. کلی آشغال خریدم و خب که یک بخشیش را ضرر کردم. پولم رسید به زیر ده میلیون، تازه خطرناک شد.
دیدم ای وای کلی چیز هست که می‌خواهند ولی ندارم. و کلی چیز هست که الکی خریدم. از این که بعد از چن سال پول تو حسابم نبود ترسیده بودم. حالا چی اسماعیل؟
دوست یکی از دوست‌های خیلی دورم که گویا یک مدت قبل بقالی داشت به دادم رسید. یادم داد چه جوری سفارش بدهم و چه جوری تحویل بگیرم و چه طوری مغازه بچینم و چطوری یک سری کارهای دیگری بکنم. بعد شروع کرد راجع به این که چطور باش بخوابم وارد عمل شد که خب خیلی سریع پاش با درایت من از مغازه بریده شد و از کمکش چیزی که می‌خواست نصیبش نشد. یک مدت توی کارم شلنگ تخته انداخت که زمین بخورم که خب چون خیلی آدم باهوشی نبود، ضربه را هم جای درستی نزد و زمین نخوردم.
پولم ته کشید. شروع کردم چک کشیدن. تیرماه یازده میلیون چک داشتم و هیچی پول. بلد نبودم و ریسک هم برام کار سختی بود.
از هزینه‌های زندگی خودم عقب افتادم، کم کم از دست خودم عصبانی شدم، متوجه شدم حماقت کردم. همین الان هم که بازار خیلی کساد شده و مشتری نیست واقفم که حماقت کردم ولی از این دسته حماقت‌هاست که اگر نکشدم و به خاک سیاه ننشاندم؛ قوی‌ترم می‌کند. از آن پیله سفت کارمندی درآمده‌ام و هنوز ریسک کاسبی کردن را نپذیرفته‌ام.
از دست خودم که عصبانی شدم، از خودم دست کشیدم. از خانه‌م و از میا. پول یک بخشیش بود، یک بخش مهم دیگر این بود که از خودم منزجر شدم (هستم).
به خاطر این که با بی ملاحظگی جهیدم توی یک چیزی که اطلاعاتی ازش نداشتم و روی چیزی حساب کردم که نباید می‌کردم.
اعتماد به نفسم هم به فنا رفت. قبل از گرفتن مغازه، خیال می‌کردم خب من توی کار خیلی آدم قوی و باعرضه‌ای هستم و احتمالن از پس هر کار و همه کار برمی‌آیم. توی بقالی دیدم این طور نیست اصلن. من آیرن وومن نیستم و قدرت ماورایی ندارم. در سن بیست و هشت سالگی نمی‌توانم روزی هیفده ساعت به مدت چند ماه کار کنم و هم زمان فکرم درگیر پول و هزینه زندگی هم باشد (در سن بیست و پنج سالگی می‌توانستم، توی شرکت قبلی شیش ماه همان قدر کار کردم و کم نیاوردم و در ازای هیچی پول زانو و کمرم را از دست دادم، یکی از دلایلی که از دست رییس سابقم عصبانی‌ام همین است که چرا برای این که من زندگیم را گذاشتم وسط ارزشی قائل نشد). این شد که دست کشیدم از خودم (هنوز هم).
مدت‌ها برای خودم چیزی نخریدم، از لباس تا لوازم آرایش، کرایه خانه‌ای که توش زندگی می‌کنم را چند ماه است که ندادم و گمان کنم توی یک لج و لج بازی با خودم افتاده‌ام که بی خانمان شوم. (نداشتم هم که بدهم ولی به هر حال)
بی خیال میا شدم و انقدر بهش بی توجهی کردم که متوجه نشدم این بچه مدت‌هاست مثانه و روده ش مشکل دارد و یا یبس است یا درست جیش نمی‌کند.
جلسه قبل که رفتم پیش روان کاوم، دراز کشیدم روی کاناپه و روان کاوم یک هو پرید بهم که چرا کچل شدی؟ چرا انقد موهات ریخته؟ چرا حواست نیست چه بلایی سر خودت آوردی. یکی زده بود توی گوشم. راست می‌گفت. از خودم دست کشیدم. چن روز بعد یکی از دریچه‌های قشنگ بازگشت به زندگیم هم بهم گفت چرا توی خانه‌ت چرب و نوچ شده همه چی.
آدم‌های دیگر هم فهمیده بودند، برای من همممیشه و همه جای زندگیم انگیزه یعنی آدم‌های دیگر. مثال ساده‌ای که همیشه برای همه می‌زنم این است که من وقتی دست از آشپزی برداشتم که مینا جدا شد.
همین. حالا شدم اره وسط درخت. نه راه پس دارم نه پیش. بخشی از سرمایه ده سال کار کردنم ضرر شده. هر روز یا مشتری‌ها به خاطر این که جنس هام کامل نیست تیکه بارم می‌کنند یا ویزیتورهای شرکت‌ها بابت این که خرید درست نمی‌کنم. از همه این‌ها گذشته، هر کسی دور و بر من برای یک روز هم بوده باشد خبر دارد باید هر کاری را توی بهترین وضعیت خودش انجام بدهم و حالا که بقالی، خوب نیست و جنس‌هاش کامل نیست انگار هر روز کابوس می‌بینم. و دردناک این که شب‌ها هم که می‌خوابم فقط کابوس می‌بینم. کابوس تمام شدن جنس توی مغازه، کابوس نرسیدن بار، کابوس برگشت خوردن چک. کابوس مریض شدن میا، کابوس کشتن بچه‌هایی که هرگز نزاییده‌ام.
دارم دور خودم می‌چرخم. آدم‌ها دور می‌ایستند و اظهار نظر می‌کنند، پیک راه بنداز، سیستم فلان راه بنداز، مغازه ات را قشنگ کن، فلان چیز مغازه ت را عوض کن، همه این‌ها حرف‌های درستی است که توان انجام دادنش در من نیست چون هر هزار تومن را باید یک جا چال کنم. دقیقن هر هزار تومن.
تصور عظیمی که از خودم داشتم زیر فشار شکسته، مسلم است که با هر میزان ضرر زنده می‌مانم و ته تهش برمی‌گردم به زندگی کارمندی و یومیه‌ام خواهد چرخید. ولی این که از پس سرزنش خودم که در آستانه سی سالگی بدون پشتوانه هم چین شکستی را فقط و فقط از خریت خودم خورده باشم، برمی‌آیم یا نه را مطمئن نیستم.
تقدیم با عشق
گندم سین

۱۳۹۵ شهریور ۲۷, شنبه

The little cracks they escalated, And before we knew it was too late

بر کوه و دشت و هامون ببار، تا وقتی سقف خونه ی ما نریخته باشه.

شب اول خواب دیدم گوشه ی سقف، رو به سالن جلویی -همان که فرش سورمه ای داشت- ترک برداشته و آب چکه می‌کند. توی خانه تنها بودم و توی خواب فکر کردم چیز مهمی نیست. خود به خود درست می شود. توی خوابم باران می‌آمد و خارج از خوابم گریه می‌کردم.
فردا شب، خواب دیدم آب شره می‌کند، سقف داشت خراب می‌شد. خبر نداشتم باید چه کار کنم، مادربزرگم را نگاه می کردم که پشت سر من با عصا ایستاده بود و هیچی نمی‌گفت. رو به مادربزرگم گفتم درستش می‌کنم. داشتم گریه می‌کردم باز.
سقف داشت پایین می‌ریخت که گوشیم زنگ خورد. کارگر مغازه بود، از صدام معلوم بود خوابم. عذرخواهی کرد، تشکر کردم. ریختن سقف، چه توی خواب چه توی بیداری تنها چیزی بود که کم داشتم.
سقف را نگاه کردم سالم بود.
...

که با یار اومدُم بی یار می‌رُم

من پیش مادربزرگم بزرگ شدم، این را همه‌‌ی آدم‌هایی که بیش‌تر از نیم ساعت با من حرف بزنند متوجه می‌شوند، تمام خاطرات من، ضرب‌المثل‌هایی که بلدم، قصه‌ها و آوازها، از بچگی یک جوری به مادربزرگم وصل شده همان طور که سایر آدم‌ها به پدر یا مادر. تمام اتفاقات تولدم تا زمانی که خودم خاطره داشته باشم یا داستان سرایی‌ِ مادربزرگم است یا واقعیتی که از تولد من به خاطر داشته. مثل این که ساعت تولد من نیمه شب بوده، که از صحتش مطمئن نیستم، یا مثل این که ماجرای اسم گذاری من و دو اسمه شدنم دعوای پدر مادرم بوده که از صحتش مطمئن نیستم. مثل این که پدرم قصد کرده من را پشت در بگذارد چون دلش پسر می‌خواسته و از صحتش مطمئن نیستم و مثل این که مادرم صدای قشنگی داشته و آواز زیاد می‌خوانده، که از صحتش مطمئن نیستم.
ارثی است یا نه، به هر حال من هم آواز زیاد می خوانم، بیش تر برای خودم و گربه‌ام. گربه‌ام؛ پسرم؛ میا.
بیش‌تر آوازهایی که می‎خوانم غم‌انگیزند، همان طور که مال مادربزرگم بود. یک آوازی داشت که آواز نسبتن معروفی هم هست. سه پنج روزه که بوی گل نیومد، صدای چَه چَه بلبل نیومد، برید از باغبان گل بپرسید، چرا بلبل به سیل گل نیومد.
به هِ آخر چَه‌چَه یه چیزی می‌گفت تو مایه‌های ی. صدای چَی چَیِ بلبل نیومد. و معنی سیل نگاه کردن است. به نظرم زیادی غم‌انگیز است تو بری بشینی به سامان نشستنِ کسی را ببینی که عاشقش هستی ولی سنخیتی با تو ندارد. همان طور که بلبله برای گل چیز می‌کند.
...

سهم من پایین رفتن از یک پله‌ی متروک است، و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن *1

مادربزرگم برای من عزاداریِ تمام نشده است. داغش همیشه هست. آخرین باری که رفتم سر مزارش با دوست پسرم بود. تابستان سال 86. گریه نکردم. آن وقت‌ها هنوز به خدا و قرآن و آخرت و روح مادربزرگم اعتقاد داشتم. نشستیم فاتحه گفتیم و برگشتیم. همان وقت طی تصمیمی که تصمیم نبود، خیلی ناخودآگاه مادربزرگم را کنار گذاشتم. بهش فکر نکردم. سر قبرش نرفتم. خیال کردم این طور عزاداریم تمام می‌شود و شادی از دست رفته برمی‌گردد. بعد از این که بی اعتقاد می‌شوی هم تا چند وقت مرز باریک این که چرا سر قبر بروی را اصلن گم می‌کنی. نمی‌روی. شوآف لامذهبی برای خودت.
تا همین دو سال پیش. دو سال پیش، بعد از یک دوره درمان فهمیدم که عزاداریم تمام نشده. تبدیل شده به خشم. خشم از رها شدن. این که چرا این تنها کسی که من داشتم مرده و چرا هیچ کسی در دنیا نیست که انقدر بی شرط و بی طلب دوستم داشته باشد.
با ژینوس رفتیم سر قبر مادربزرگ‌هایمان. داد زدم، گریه کردم. از دست قبر خالی کاری برنمی‌آمد ولی مگر از دست آدم‌هایی که هنوز نرفته‌اند توی قبرهای خالی کاری برمی‌آید؟ یا کلن از دست هر کسی حتا خود آدم برای خودش؟
...

مرا دلی که صبوری که از او نمی‌آید.

این خشم.
این خشم خانمان سوز که هر چیز خوبی توی دنیا را به سرعت به گه تبدیل می‌کند و اگر بری دنبالش می‌بینی همه‌ی بدبختی‌هایی که آدم‌ها سر هم می‌آورند یک ریشه‌اش توی خشم است.
یک سوراخی توی سقف رابطه‌ام پیدا شد، رابطه‌ی تازه‌ای که خیال می‌کردم خوب است. رفتم نشستم بالای سقف و انقدر گریه و زاری کردم و پا کوبیدم که نکند رها شوم که از همان سوراخ کوچک سقف رابطه‌ام به کل فرو ریخت. همان طور که با خیلی‌های دیگر توی زندگی همین کار را کرده‌ام و همان طور که اگر این خشم و ترس را ول نکنم صد تا آدم دیگر را هم از دست خواهم داد.
دوای تمام زندگی من، از همان پانزده سالگی، تا حالا نوشتن بوده، هر وقت زیادی عصبانی شدم یا خوشحال، یا غمگین نوشته‌ام. گاهی وقت‌ها یادم می‌رود که به جای حرف زدن با آدم‌ها و گند زدن به هر چیزی که هست، پناه ببرم به کاغذها و نتیجه‌اش می‌شود شکست و شکست و شکست.

"درمان درد خیالی من، سقوط است و اصابت سر و پراکندگی افکار*2"


*1: فروغ
*2:علیرضا میراسدلله. 
سعدی و آوازهای محلی و شجریان عزیز هم که معلوم ئه.