خب، مغازه.
اولین سوال هر کسی در مواجهه با من و این که برداشتم بقالی زدم این بوده که "حالا چی شد بقالی زدی"
یک روز توی شرکت سابقم رییسم نشسته بود روی صندلیای که به پهلو جلوی میزم بود و من نیم رخش را میدیدم و داشت راجع به یک موضوعی نطق میکرد و من داشتم توی دیوار دنبال آگهی میگشتم برای اجاره کردن کافه و دیدم از هر ده تا آگهی، پنج تاش مغازه بقالی است.
بلند پرسیدم بقالی بزنم چی؟ رییسم گفت آره بیا همین نزدیک شرکت هم بزن ما ازت خرید کنیم. شروع این ایده بقالی بزنم از همین جا بود.
اول قرار بود شریک داشته باشم، شرایط شریکم جور نشد، بعد قرارداد یک هو دست تنها ماندم با یک کاری که هیچ چیزی ازش نمیدانستم و سرمایهم هم براش کافی نبود.
از کاسبی هم چیزی نمیدانستم. دودوتا چارتای کارمندی یاد گرفته بودم. اول ماه انقد پول داری، قسط و کرایه و پول قبض و پول باشگاه را ازش کم کن انقدر میماند، تا آخر ماه هر روز انقدر خرج کن کم نیاوری.
تمام حساب کتاب من در طول ماه همین بود. به مدت ده سال. از هیژده تا بیست و هشت سالگی. همه پولی که جمع کرده بودم را گذاشتم وسط. تمام پولی که بابت تسویه حساب از شرکت قبلی گرفتم هم رفت پای تسویه یکی از وام هام که ضامنش رییس سابقم بود. بی پول تر شدم.
روزهای اول کاسبی بلد نبودم. هیچ ایدهای راجع به این که چقدر چی سفارش بدهم و به چه دردم میخورد نداشتم. کلی آشغال خریدم و خب که یک بخشیش را ضرر کردم. پولم رسید به زیر ده میلیون، تازه خطرناک شد.
دیدم ای وای کلی چیز هست که میخواهند ولی ندارم. و کلی چیز هست که الکی خریدم. از این که بعد از چن سال پول تو حسابم نبود ترسیده بودم. حالا چی اسماعیل؟
دوست یکی از دوستهای خیلی دورم که گویا یک مدت قبل بقالی داشت به دادم رسید. یادم داد چه جوری سفارش بدهم و چه جوری تحویل بگیرم و چه طوری مغازه بچینم و چطوری یک سری کارهای دیگری بکنم. بعد شروع کرد راجع به این که چطور باش بخوابم وارد عمل شد که خب خیلی سریع پاش با درایت من از مغازه بریده شد و از کمکش چیزی که میخواست نصیبش نشد. یک مدت توی کارم شلنگ تخته انداخت که زمین بخورم که خب چون خیلی آدم باهوشی نبود، ضربه را هم جای درستی نزد و زمین نخوردم.
پولم ته کشید. شروع کردم چک کشیدن. تیرماه یازده میلیون چک داشتم و هیچی پول. بلد نبودم و ریسک هم برام کار سختی بود.
از هزینههای زندگی خودم عقب افتادم، کم کم از دست خودم عصبانی شدم، متوجه شدم حماقت کردم. همین الان هم که بازار خیلی کساد شده و مشتری نیست واقفم که حماقت کردم ولی از این دسته حماقتهاست که اگر نکشدم و به خاک سیاه ننشاندم؛ قویترم میکند. از آن پیله سفت کارمندی درآمدهام و هنوز ریسک کاسبی کردن را نپذیرفتهام.
از دست خودم که عصبانی شدم، از خودم دست کشیدم. از خانهم و از میا. پول یک بخشیش بود، یک بخش مهم دیگر این بود که از خودم منزجر شدم (هستم).
به خاطر این که با بی ملاحظگی جهیدم توی یک چیزی که اطلاعاتی ازش نداشتم و روی چیزی حساب کردم که نباید میکردم.
اعتماد به نفسم هم به فنا رفت. قبل از گرفتن مغازه، خیال میکردم خب من توی کار خیلی آدم قوی و باعرضهای هستم و احتمالن از پس هر کار و همه کار برمیآیم. توی بقالی دیدم این طور نیست اصلن. من آیرن وومن نیستم و قدرت ماورایی ندارم. در سن بیست و هشت سالگی نمیتوانم روزی هیفده ساعت به مدت چند ماه کار کنم و هم زمان فکرم درگیر پول و هزینه زندگی هم باشد (در سن بیست و پنج سالگی میتوانستم، توی شرکت قبلی شیش ماه همان قدر کار کردم و کم نیاوردم و در ازای هیچی پول زانو و کمرم را از دست دادم، یکی از دلایلی که از دست رییس سابقم عصبانیام همین است که چرا برای این که من زندگیم را گذاشتم وسط ارزشی قائل نشد). این شد که دست کشیدم از خودم (هنوز هم).
مدتها برای خودم چیزی نخریدم، از لباس تا لوازم آرایش، کرایه خانهای که توش زندگی میکنم را چند ماه است که ندادم و گمان کنم توی یک لج و لج بازی با خودم افتادهام که بی خانمان شوم. (نداشتم هم که بدهم ولی به هر حال)
بی خیال میا شدم و انقدر بهش بی توجهی کردم که متوجه نشدم این بچه مدتهاست مثانه و روده ش مشکل دارد و یا یبس است یا درست جیش نمیکند.
جلسه قبل که رفتم پیش روان کاوم، دراز کشیدم روی کاناپه و روان کاوم یک هو پرید بهم که چرا کچل شدی؟ چرا انقد موهات ریخته؟ چرا حواست نیست چه بلایی سر خودت آوردی. یکی زده بود توی گوشم. راست میگفت. از خودم دست کشیدم. چن روز بعد یکی از دریچههای قشنگ بازگشت به زندگیم هم بهم گفت چرا توی خانهت چرب و نوچ شده همه چی.
آدمهای دیگر هم فهمیده بودند، برای من همممیشه و همه جای زندگیم انگیزه یعنی آدمهای دیگر. مثال سادهای که همیشه برای همه میزنم این است که من وقتی دست از آشپزی برداشتم که مینا جدا شد.
همین. حالا شدم اره وسط درخت. نه راه پس دارم نه پیش. بخشی از سرمایه ده سال کار کردنم ضرر شده. هر روز یا مشتریها به خاطر این که جنس هام کامل نیست تیکه بارم میکنند یا ویزیتورهای شرکتها بابت این که خرید درست نمیکنم. از همه اینها گذشته، هر کسی دور و بر من برای یک روز هم بوده باشد خبر دارد باید هر کاری را توی بهترین وضعیت خودش انجام بدهم و حالا که بقالی، خوب نیست و جنسهاش کامل نیست انگار هر روز کابوس میبینم. و دردناک این که شبها هم که میخوابم فقط کابوس میبینم. کابوس تمام شدن جنس توی مغازه، کابوس نرسیدن بار، کابوس برگشت خوردن چک. کابوس مریض شدن میا، کابوس کشتن بچههایی که هرگز نزاییدهام.
دارم دور خودم میچرخم. آدمها دور میایستند و اظهار نظر میکنند، پیک راه بنداز، سیستم فلان راه بنداز، مغازه ات را قشنگ کن، فلان چیز مغازه ت را عوض کن، همه اینها حرفهای درستی است که توان انجام دادنش در من نیست چون هر هزار تومن را باید یک جا چال کنم. دقیقن هر هزار تومن.
تصور عظیمی که از خودم داشتم زیر فشار شکسته، مسلم است که با هر میزان ضرر زنده میمانم و ته تهش برمیگردم به زندگی کارمندی و یومیهام خواهد چرخید. ولی این که از پس سرزنش خودم که در آستانه سی سالگی بدون پشتوانه هم چین شکستی را فقط و فقط از خریت خودم خورده باشم، برمیآیم یا نه را مطمئن نیستم.
تقدیم با عشق
گندم سین