۱۳۹۳ مرداد ۷, سه‌شنبه

پهلوها از آنچه در آینه می بینید چاق ترند.

خواهرم که شوهر نداشت، یک سری لباس بود که اجازه داشتیم با هم بپوشیم. اجازه داشتیم یعنی یک سری قوانین نانوشته ای در مورد لباس ها وجود داشت که هر دو بلد بودیم و هر وقت امکان داشت طرف بفهمد پیچیده شده، رعایتش می کردیم. از این چیزهایی که وقتی دو نفر با هم زندگی می کنند یاد می گیرند هیچ وقت راجع بهش حرف نزنند ولی رعایتش کنند؛ و اگر یکی از این دو نفر زبان نگفتن را بلد نباشد دعوا سر می گیرد و بعدن حرف از بی ملاحظگی می شود و .... .خواهرم خیلی لباس‌های من را دوست نداشت، لباس های من بچگانه و گل گلی اند.یا همیشه دامن دارند.
چاقی من از مانتو کِرِمه شروع شد. مانتو کرمه مال خواهرم بود و از یکی از این سنتی فروشی هایی که تازه داشت باب می شد خریده بود. از این مانتوهایی بود که من را یاد کنف می اندازد و دکمه هاش یک گوله ای از خود پارچه است و از آن طرف یک دایره ای به عنوان جادکمه به مانتو وصل است که باید اون یکی گوله هه را بکنی توش. چاق نبودم. شاید پنجاه و یکی دو کیلو. و مانتوئه هم جوری بود که هر چقد بودی توش معلوم می شد. از این دست آدم هایی بودم که با ایده این که من هیچ وقت چاق نمی شوم هر چی می خواستم می خوردم. تازه رفته بودم توی همین شرکتی که هنوز هم توش کار می کنم. کارم کم تحرک تر بود از سابق. قبل تر دو شیفت کار می کردم و از امیرآباد ظهرها می دوییدم به سدخندان و توی کار سدخندانم هم دو طبقه دانشگاه آزاد را هر روز صدها بار، برنامه کلاس به دست می دوییدم بالا پایین تا همه چیزا را مرتب و رو به راه نگه دارم. کار جدید ولی یک خانه دوبلکس بود توی شهرک غرب که اگر هر روز همش را هم صد بار می دوییدی (که من می دوییدم) باز به یک کیلومتر در روز نمی رسید. با این ایده که من هر چقدر بخورم چاق نمی شوم هر روز یکی از این کیک صبحانه های گنده را می خوردم که کوچیک صد گرمیش پونصد کالری دارد و خیال می کردم احتمالن این دو هزار کالری به همراه هزار جور خوردنی دیگر هیچ اثری روی چاقیم ندارد. هیچ وقت نمی دانستم چیزی به اسم کالری وجود دارد و توی چاقی هم تأثیر دارد. و حتا برام خیلی واضح نبود کالری یک پرس چلوکباب بیشتر است یا یک تخم مرغ آبپز. فقط یک توهم وجود داشت: من که چاق نمی شم. و توی خانه نه ترازو داشتم، نه آینه ی قدی.
چاق شدم. کم تحرک بودم. دوست پسری داشتم آن وقت ها که معتقد بود من خیلی لاغرم و برای این که تو دست بیام باید بهم پرده‌های گوشت اضافه شود. و هر روز می بردم پالیزی و بهم ویتامینه می داد. دوست پسر سنتی ای بود که الان که فکرش را می کنم می‌بینم احتمالن از همان اول براش مهم بود اگر زنش شدم سر زا نروم و بچه م سالم و قوی به دنیا بیاید و زیر سایه ی پدر و مادرش بزرگ شود. اولین آلارم چاقیم را یک روز رییس هیئت مدیره ی شرکت بهم داد وقتی که مانتو کرمه تنم بود. گفت خانوم قبلی کجا رفت؟ از شما لاغرتر بود انگار. و من خیلی حرفش را جدی نگرفتم. گفتم لابد یک کمی آمده روم و کم کم از بین می رود. و لاغر نشدم. بعد کم کم حرف ها عوض شد. قبلش همیشه برای بقیه یا جوجه بودم یا فسقلی یا کسی که به ریزه میزه گی ازش یاد می شد و حالا یک هو همه نگاه ها به صورت تدریجی عوض شد. ضربه آخر وقتی بود که شوهر خواهرم که آن وقت ها سمت دوست پسر را به عهده داشت برای اولین بار دیدم. و معتقد بود چطور خواهر بزرگترم انقدر لاغر است و من چاقم. پنجاه و هشت کیلو شده بودم و زیادی معلوم بود که "تو که چاق نه اما تپلی"
آخرین بار خودم را روی پل عابر نزدیک خانه روی ترازوی یکی از همین آقاهای ترازویی وزن کردم و دیدم ای وای. شدم پنجاه و هشت و نیم کیلو. ترسیده بودم. از این که دیگر هیچ کس نیست که مرا بخواهد. خبر ندارم این فکر از کی و کجا سراغ من آمد که دخترهای چاق حق ندارند دلشان بخواهد کسی دوستشان داشته باشد. و من همیشه آدمی بودم که در خیالم یک یارویی بود که عاشقم باشد. وضع مالیم خراب بود ولی مهم نبود. یک باشگاه خفنی نزدیک محل کارم پیدا کردم و ماهیانه دویست هزار تومان ناقابل را ریختم توی حلق باشگاه. هیچ وقت پشتکاری که توی لاغر شدن داشتم را در خودم ندیده بودم. خیلی جدی هفته ای سه بار خسته و کوفته بعد از تقریبن دوازده ساعت کار می رفتم باشگاه. و دو ساعت ورزش می کردم. شیش ماه داشت می شد و من فقط یک کیلو لاغر کرده بودم. با این که خیلی وقت بود برنج نمی خوردم. نان نمی خورم. شیر کاکائو نمی خورم. تخم مرغ، فست فود، خورشت های مورد علاقه م، آبمیوه قند دار و هیچ چیز دیگر. مربیم هر ماه سایزم را می گرفت و هی چرت هایی می گفت مبنی بر این که دو سانت دیگر هم کم شد و فلان. ولی من ناامید نمی شدم، مثل خر می دوییدم و هر روز پیاده از باشگاه برمی گشتم. بعد یک هو ورق برگشت. منی که در عرض شش ماه یک کیلو و نیم کم کرده بودم، در عرض یک ماه هفت کیلو کم کردم. رسیدم به پنجاه کیلو. تقریبن شبیه معجزه. شکمم ماهیچه ای شده بود و از این که این بازو و ترقوه های من است که وقتی ورزش می کنم توی آینه معلوم است کیف می کردم.
پولم تمام شد. طلبکارهام ریختند سرم و وام هام زیادتر شد و وضع مالیم خراب تر شد، یک شکست خوردم که شکست عشقی نبود ولی از همین خنجر از پشت خوردن ها از رفیق و همش دست به دست هم داد. بعد یک سال و خورده ای ورزش کردن، ورزش را گذاشتم کنار. و دوییدم دنبال پول. هزار جور کار بگیر. دنبال پول قرض بده های جدید بگرد و بدیهی های قبلیت را تسویه کن و چه و چه و چه.
هنوز وضع مالیم خراب است و خیلی احمقانه و وفادارانه خیال می کنم فقط همان یک باشگاه و همان یک مربی روی کره زمین است که بلد است من را لاغر کند و لاغر نگه دارد. از این که توی آینه پهلوهایم را می بینم که بزرگ شدند غصه می خورم و ماهیچه های شکمم محو شده. دچار فوبیای چاقی ناجوری شده م و هر یک لقمه تقریبن شبیه زهرمار از گلوم پایین می رود. دوباره دوست پسری پیدا کرده م که شیکموست و بدون این که این یکی به زاییدن من فکر کند ولی هر دو ساعت یک بار یک چیزی برای این که توی حلق من و خودش بریزد پیدا می کند. بازوهام باز دارند بزرگ می شوند و من خودم را توی آینه شبیه زن شرک می بینم.
زندگی به طرز تخمی ای سخت شده و من نمی دانم آدم وقتی نگرانی مسکن و خوراک و کار و پولِ تا آخر ماه را دارد، چرا اصلن باید به چاقی فکر کند یا وقتی فکر می کند، اهمیت بدهد. ولی به هر حال کاش مانتو کرمه پوسیده نشده بود و خواهرم  دور نمی‌نداختش. برای سنجش افکار عمومی نسبت به مساله چاقی یا لاغری و جذابیت بسیار مؤثر بود. 



۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

ایران- بوسنی و روایت همیشگی زندگی

ایران-نیجریه:
سیزده سال پیش، شب اول ماه رمضون، به فاصله یک ساعت همه چی عوض شد. مادربزرگم ناهار خورده بود، داشت حرف می زد. خسته شد. رو کرد به دیوار خوابید. پنج شد بیدار نشد. شیش شد بیدار نشد. هفت شد. به زور و با صدا و التماس نیم خیزش کردیم. مردمک هاش برگشت رو به بالا و چشم هاش سفید شد.آمبولانس بردش. ما با ماشین پشت سر آمبولانس می رفتیم. توی ماشین، عمه م دستش و از پشت سر خواهرم دراز کرد و پشت سر من و تا بیمارستان ناز کرد. دکتر اورژانس گفت تا صب نمی مونه. خدافظی کنید ازش. این شکلی نبود که من مادربزرگم رو از دست بدم. این شکلی بود که من داشتم خونواده م و یک جا از دست می دادم. صد بار یاسین و از اول خوندم وسطش که می رسیدم قاطی می کردم. یاسین اگه تموم نمی شد مادربزرگم حتمن می مرد. برا همین صد بار از اول شروع کردم به خوندن و وسطش که می رسیدم باز برمی گشتم اول. صب به زور فرستادنم مدرسه. تا صب خبری از بیمارستان نشده بود. گفته بودن اگه مرد زنگ می زنیم. نمرده بود که زنگ نزده بودن. و بهتر که زنگ نزده بودن. رسیدم خونه. مینا پرید تو حیاط. داد خوشحالی که گفتن به هوش اومده و حالش خوبه. من فک می کردم لابد یاسین معجزه کرد. رفتیم بیمارستان. حرف می زد، بوس می کرد. قربون صدقه می رفت. عصرش هم بردنش بخش.
ایران-آرژانتین:
دو روز بعد برگشت خونه. حالش خوب بود. درست غذا می خورد. با واکر راه می رفت.من از مدرسه که می رسیدم عمه ها می رفتن خونه. شبیه معجزه. انگار نه انگار که همین آدم  سه روز پیش داشت می مرد. خوب شده بود. می گفت می خندید. مثل همیشه شوی جنیفر هم نگاه می کرد. هم لذت می برد، هم فحش می داد که نامسلمونن.
ایران-بوسنی:
شب نوزدهم ماه رمضون از صب همه جاش ورم کرد. حرف نزد. دهنش قفل شد. و چشماش رفت. بردیم بیمارستان.
گفتن کلیه هاش از کار افتاده. سکته مغزی کرده. ضربان قلبش درست نیست. و چطور اصلن تا حالا زنده مونده. هیچ بیمارستانی قبول نمی کرد. سه تا بیمارستان عوض کردن. آخر با آشنا و پارتی و پول بستریش کردن. به دو ساعت نکشید تموم کرد. اولش شبیه خواب بود. باور نمی کردم. فکر می کردم شاید زنده شد. سرم و شب گذاشته بودم پیش شیلا. گریه نمی کردم. از وقتی مرد یه قطره اشک هم نریخته بودم. توی شک و ناباوری. شب، به شیلا گفتم زنده می شه یعنی؟ گفت شاید هم زنده شد.