۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه

عمر دوباره ی منه دیدن و بوییدن تو

باید تعریفت می کردم. برای یکی دیگر. اولش چیزی یادم نبود. یادم بود که یک بار بیدار شدم و دیدم نیستی. گریه کردم. هوا تاریک بود و من این جور یادمه که شب یا نصف شب بود. بیدار شدم و دیدم نیستی. گریه کردم. سراغت را گرفتم. بزرگ بودم. پنج شیش ساله شاید. محسن- که این کارها ازش بعید بود- بغلم کرد و بوسیدم. گفت نترس بابا. رفت خونه ی زهرا کوچیکه. و همین طور روی دست بردم دم خونه ی زهرا. و همین طور توی آغوش خواهر بزرگه گذاشتم. همان خواهری که چند سال بعد شوهرش دادند و توی عروسیش صلوات می فرستادند به جای آهنگ.
قرار بود ازت تعریف کنم. گفتم صدای خوبی داشت و آدم غمگینی بود. گفتم خیلی وقت ها یادم هست که گریه می کرد. بیش تر گریه می کرد تا بخندد. نگفتم نه تا بچه داشتی که از هیچ کدام دل خوشی نداشتی. و دل خوشیت محسن بود که اخلاق نداشت و دردانه ی آخرت بود. 
و من. 
نگفتم چاهار سالم که بود مریض شدم. خیلی سخت. نمی خوابیدم و سر دردهام زیاد بود. هزار جور دکتر برده بودندم و خوب نمی‌شدم. و همه می گفتند عصبی شده. عمو رضا داد و بیداد می کرد که چرا بچه را در می ندازید با بچه های زهرا و شهناز که این جوری بشود. یادم هست هست یک شبی خوابم نمی برد. همان شب ها. بغلم کردی. یک جوری که کسی بیدار نشود رفتیم نشستیم روی بالکن و در گوشم گفتی اگه تو بمیری من می میرم.
ازم پرسید یادت هست چطور بات حرف می زد یا صدات می کرد. یادم نبود. چیز زیادی یادم نیست. بهش گفتم یادم نیست. یادم بود برایم جومه نارنجی می خوندی و یادم بود که یک بار الکی خودم را زده بودم به مریضی و آقای خواجه وند از مدرسه برم گرداند خانه، نشاندیم روی کابینت و برام اسفند دود کردی. 
گفتم یادم نیست از تو کتک خورده باشم یا دعوام کرده باشی هیچ وقت.
یادم آمد،دیکته ی  اول مدرسه برای این که نون را شبیه ب نوشته بودم و نقطه را بالاش گذاشته بودم، نوزده و نیم شده بودم و تمام راه برگشت را گریه کردم. در خانه را که باز کردم چادر به سر وایساده بودی توی حیاط. گفتی و با همان لحن خودت گفتی که "پا نداشتم بیام دنبالت ببینم اولین امتحانت چی شده". من که گریه می کردم می خندیدی و یادم نیست چقدر گریه کردم که رفتیم مغازه ی آقای محمدی و برام تی شرته که روش چند تا سگ داشت را خریدی تا آرام گرفتم.
براش نگفتم که تا بزرگی هم به سینه هات آویزان می شدم و قربون صدقه ی خال های قرمز روش می رفتم. و نگفتم که تو هرگز سوتین نداشتی یا چیزی شبیه آن.  نگفتم همه ی لباس هات گل داشت و همه ی روسری هات رنگی بود. و یک ژاکت قهوه ای داشتی که روزی که مردی تنم کرده بودم و بوش می کردم. همه ی این ها را بعدن یادم آمد. 
گفتم آدم غمگینی بود و گمان می برم تنها وقتی که توی زندگیش لذت برد همان پانزده روزی بود که رفت مکه. گفتم چیز زیادی ازت یادم نیست. 
گفتم خیلی سال بوده که به تو فکر نکرده بودم. چون از این که یادت بیفتم می ترسم و اگر یادت بیفتم حتمن دق می کنم. 
حرف زیادی ازت نزدم برای  بقیه ی آدم ها. چیز زیادی نبود که بگویم. همیشه گفتم که آدم خوبی بودی نه چون من دوستت داشتم. چون خیلی کم یادم هست تو یاد خودت بوده باشی. همه ی زندگیت بقیه ی آدم ها بودند. 
چیز زیادی نگفتم. نگفتم که روزهای آخر، یک بار نشستم بالای سرت و ازت پرسیدم که دوستم داری. تنها باری که تا آن وقت از کسی پرسیده بودم و شنیده بودم که دوستم دارد. گفتی تا همین حالاشم که زنده موندم به خاطر تو بود. 
از تو نگفتم نه چون شبیه راز بودی. چون خیال می کردم یادم رفته چقدر دوستت داشته ام و چقدر همه چیزم در تو خلاصه می شد. نگفتم شاید، چون بعید است کسی بفهمد تو را از دست دادن یعنی چه. 

*عنوان از سوغاتی هایده است، چون این پست را داشتم باش می نوشتم.

۱۳۹۳ مرداد ۷, سه‌شنبه

پهلوها از آنچه در آینه می بینید چاق ترند.

خواهرم که شوهر نداشت، یک سری لباس بود که اجازه داشتیم با هم بپوشیم. اجازه داشتیم یعنی یک سری قوانین نانوشته ای در مورد لباس ها وجود داشت که هر دو بلد بودیم و هر وقت امکان داشت طرف بفهمد پیچیده شده، رعایتش می کردیم. از این چیزهایی که وقتی دو نفر با هم زندگی می کنند یاد می گیرند هیچ وقت راجع بهش حرف نزنند ولی رعایتش کنند؛ و اگر یکی از این دو نفر زبان نگفتن را بلد نباشد دعوا سر می گیرد و بعدن حرف از بی ملاحظگی می شود و .... .خواهرم خیلی لباس‌های من را دوست نداشت، لباس های من بچگانه و گل گلی اند.یا همیشه دامن دارند.
چاقی من از مانتو کِرِمه شروع شد. مانتو کرمه مال خواهرم بود و از یکی از این سنتی فروشی هایی که تازه داشت باب می شد خریده بود. از این مانتوهایی بود که من را یاد کنف می اندازد و دکمه هاش یک گوله ای از خود پارچه است و از آن طرف یک دایره ای به عنوان جادکمه به مانتو وصل است که باید اون یکی گوله هه را بکنی توش. چاق نبودم. شاید پنجاه و یکی دو کیلو. و مانتوئه هم جوری بود که هر چقد بودی توش معلوم می شد. از این دست آدم هایی بودم که با ایده این که من هیچ وقت چاق نمی شوم هر چی می خواستم می خوردم. تازه رفته بودم توی همین شرکتی که هنوز هم توش کار می کنم. کارم کم تحرک تر بود از سابق. قبل تر دو شیفت کار می کردم و از امیرآباد ظهرها می دوییدم به سدخندان و توی کار سدخندانم هم دو طبقه دانشگاه آزاد را هر روز صدها بار، برنامه کلاس به دست می دوییدم بالا پایین تا همه چیزا را مرتب و رو به راه نگه دارم. کار جدید ولی یک خانه دوبلکس بود توی شهرک غرب که اگر هر روز همش را هم صد بار می دوییدی (که من می دوییدم) باز به یک کیلومتر در روز نمی رسید. با این ایده که من هر چقدر بخورم چاق نمی شوم هر روز یکی از این کیک صبحانه های گنده را می خوردم که کوچیک صد گرمیش پونصد کالری دارد و خیال می کردم احتمالن این دو هزار کالری به همراه هزار جور خوردنی دیگر هیچ اثری روی چاقیم ندارد. هیچ وقت نمی دانستم چیزی به اسم کالری وجود دارد و توی چاقی هم تأثیر دارد. و حتا برام خیلی واضح نبود کالری یک پرس چلوکباب بیشتر است یا یک تخم مرغ آبپز. فقط یک توهم وجود داشت: من که چاق نمی شم. و توی خانه نه ترازو داشتم، نه آینه ی قدی.
چاق شدم. کم تحرک بودم. دوست پسری داشتم آن وقت ها که معتقد بود من خیلی لاغرم و برای این که تو دست بیام باید بهم پرده‌های گوشت اضافه شود. و هر روز می بردم پالیزی و بهم ویتامینه می داد. دوست پسر سنتی ای بود که الان که فکرش را می کنم می‌بینم احتمالن از همان اول براش مهم بود اگر زنش شدم سر زا نروم و بچه م سالم و قوی به دنیا بیاید و زیر سایه ی پدر و مادرش بزرگ شود. اولین آلارم چاقیم را یک روز رییس هیئت مدیره ی شرکت بهم داد وقتی که مانتو کرمه تنم بود. گفت خانوم قبلی کجا رفت؟ از شما لاغرتر بود انگار. و من خیلی حرفش را جدی نگرفتم. گفتم لابد یک کمی آمده روم و کم کم از بین می رود. و لاغر نشدم. بعد کم کم حرف ها عوض شد. قبلش همیشه برای بقیه یا جوجه بودم یا فسقلی یا کسی که به ریزه میزه گی ازش یاد می شد و حالا یک هو همه نگاه ها به صورت تدریجی عوض شد. ضربه آخر وقتی بود که شوهر خواهرم که آن وقت ها سمت دوست پسر را به عهده داشت برای اولین بار دیدم. و معتقد بود چطور خواهر بزرگترم انقدر لاغر است و من چاقم. پنجاه و هشت کیلو شده بودم و زیادی معلوم بود که "تو که چاق نه اما تپلی"
آخرین بار خودم را روی پل عابر نزدیک خانه روی ترازوی یکی از همین آقاهای ترازویی وزن کردم و دیدم ای وای. شدم پنجاه و هشت و نیم کیلو. ترسیده بودم. از این که دیگر هیچ کس نیست که مرا بخواهد. خبر ندارم این فکر از کی و کجا سراغ من آمد که دخترهای چاق حق ندارند دلشان بخواهد کسی دوستشان داشته باشد. و من همیشه آدمی بودم که در خیالم یک یارویی بود که عاشقم باشد. وضع مالیم خراب بود ولی مهم نبود. یک باشگاه خفنی نزدیک محل کارم پیدا کردم و ماهیانه دویست هزار تومان ناقابل را ریختم توی حلق باشگاه. هیچ وقت پشتکاری که توی لاغر شدن داشتم را در خودم ندیده بودم. خیلی جدی هفته ای سه بار خسته و کوفته بعد از تقریبن دوازده ساعت کار می رفتم باشگاه. و دو ساعت ورزش می کردم. شیش ماه داشت می شد و من فقط یک کیلو لاغر کرده بودم. با این که خیلی وقت بود برنج نمی خوردم. نان نمی خورم. شیر کاکائو نمی خورم. تخم مرغ، فست فود، خورشت های مورد علاقه م، آبمیوه قند دار و هیچ چیز دیگر. مربیم هر ماه سایزم را می گرفت و هی چرت هایی می گفت مبنی بر این که دو سانت دیگر هم کم شد و فلان. ولی من ناامید نمی شدم، مثل خر می دوییدم و هر روز پیاده از باشگاه برمی گشتم. بعد یک هو ورق برگشت. منی که در عرض شش ماه یک کیلو و نیم کم کرده بودم، در عرض یک ماه هفت کیلو کم کردم. رسیدم به پنجاه کیلو. تقریبن شبیه معجزه. شکمم ماهیچه ای شده بود و از این که این بازو و ترقوه های من است که وقتی ورزش می کنم توی آینه معلوم است کیف می کردم.
پولم تمام شد. طلبکارهام ریختند سرم و وام هام زیادتر شد و وضع مالیم خراب تر شد، یک شکست خوردم که شکست عشقی نبود ولی از همین خنجر از پشت خوردن ها از رفیق و همش دست به دست هم داد. بعد یک سال و خورده ای ورزش کردن، ورزش را گذاشتم کنار. و دوییدم دنبال پول. هزار جور کار بگیر. دنبال پول قرض بده های جدید بگرد و بدیهی های قبلیت را تسویه کن و چه و چه و چه.
هنوز وضع مالیم خراب است و خیلی احمقانه و وفادارانه خیال می کنم فقط همان یک باشگاه و همان یک مربی روی کره زمین است که بلد است من را لاغر کند و لاغر نگه دارد. از این که توی آینه پهلوهایم را می بینم که بزرگ شدند غصه می خورم و ماهیچه های شکمم محو شده. دچار فوبیای چاقی ناجوری شده م و هر یک لقمه تقریبن شبیه زهرمار از گلوم پایین می رود. دوباره دوست پسری پیدا کرده م که شیکموست و بدون این که این یکی به زاییدن من فکر کند ولی هر دو ساعت یک بار یک چیزی برای این که توی حلق من و خودش بریزد پیدا می کند. بازوهام باز دارند بزرگ می شوند و من خودم را توی آینه شبیه زن شرک می بینم.
زندگی به طرز تخمی ای سخت شده و من نمی دانم آدم وقتی نگرانی مسکن و خوراک و کار و پولِ تا آخر ماه را دارد، چرا اصلن باید به چاقی فکر کند یا وقتی فکر می کند، اهمیت بدهد. ولی به هر حال کاش مانتو کرمه پوسیده نشده بود و خواهرم  دور نمی‌نداختش. برای سنجش افکار عمومی نسبت به مساله چاقی یا لاغری و جذابیت بسیار مؤثر بود. 



۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

ایران- بوسنی و روایت همیشگی زندگی

ایران-نیجریه:
سیزده سال پیش، شب اول ماه رمضون، به فاصله یک ساعت همه چی عوض شد. مادربزرگم ناهار خورده بود، داشت حرف می زد. خسته شد. رو کرد به دیوار خوابید. پنج شد بیدار نشد. شیش شد بیدار نشد. هفت شد. به زور و با صدا و التماس نیم خیزش کردیم. مردمک هاش برگشت رو به بالا و چشم هاش سفید شد.آمبولانس بردش. ما با ماشین پشت سر آمبولانس می رفتیم. توی ماشین، عمه م دستش و از پشت سر خواهرم دراز کرد و پشت سر من و تا بیمارستان ناز کرد. دکتر اورژانس گفت تا صب نمی مونه. خدافظی کنید ازش. این شکلی نبود که من مادربزرگم رو از دست بدم. این شکلی بود که من داشتم خونواده م و یک جا از دست می دادم. صد بار یاسین و از اول خوندم وسطش که می رسیدم قاطی می کردم. یاسین اگه تموم نمی شد مادربزرگم حتمن می مرد. برا همین صد بار از اول شروع کردم به خوندن و وسطش که می رسیدم باز برمی گشتم اول. صب به زور فرستادنم مدرسه. تا صب خبری از بیمارستان نشده بود. گفته بودن اگه مرد زنگ می زنیم. نمرده بود که زنگ نزده بودن. و بهتر که زنگ نزده بودن. رسیدم خونه. مینا پرید تو حیاط. داد خوشحالی که گفتن به هوش اومده و حالش خوبه. من فک می کردم لابد یاسین معجزه کرد. رفتیم بیمارستان. حرف می زد، بوس می کرد. قربون صدقه می رفت. عصرش هم بردنش بخش.
ایران-آرژانتین:
دو روز بعد برگشت خونه. حالش خوب بود. درست غذا می خورد. با واکر راه می رفت.من از مدرسه که می رسیدم عمه ها می رفتن خونه. شبیه معجزه. انگار نه انگار که همین آدم  سه روز پیش داشت می مرد. خوب شده بود. می گفت می خندید. مثل همیشه شوی جنیفر هم نگاه می کرد. هم لذت می برد، هم فحش می داد که نامسلمونن.
ایران-بوسنی:
شب نوزدهم ماه رمضون از صب همه جاش ورم کرد. حرف نزد. دهنش قفل شد. و چشماش رفت. بردیم بیمارستان.
گفتن کلیه هاش از کار افتاده. سکته مغزی کرده. ضربان قلبش درست نیست. و چطور اصلن تا حالا زنده مونده. هیچ بیمارستانی قبول نمی کرد. سه تا بیمارستان عوض کردن. آخر با آشنا و پارتی و پول بستریش کردن. به دو ساعت نکشید تموم کرد. اولش شبیه خواب بود. باور نمی کردم. فکر می کردم شاید زنده شد. سرم و شب گذاشته بودم پیش شیلا. گریه نمی کردم. از وقتی مرد یه قطره اشک هم نریخته بودم. توی شک و ناباوری. شب، به شیلا گفتم زنده می شه یعنی؟ گفت شاید هم زنده شد.

۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

شنبه ها چیز جای بارون می چکه

ساعت دوی نصف شب بود.
نیم متر از خواب پریدم.
اولش نفهمیدم صدای چی بود.
رعد و برق.
رعد و برق که تو تابستون می شه به به رعد و برق، تو زمستون می‌شه گه به رعد و برق
البته من از اون دسته همیشه به به رعد و برق و بارونم
ولی نصف شبی با صداش پریدم.
این جور وقت ها که از خواب می‌پری کل فیلم ترسناکایی که از اول زندگیت دیدی میان رژه می‌رن.
یه دییقه چشمت و می‌بندی دختره تو د رینگ از پنجره میاد. روت و می‌کنی به پنجره، فک میکنی تو تاریکی هال اون دختره ی توی شاتر الان نشسته اون جا و عین اون موقعی که از پنجره کله ش کنار دوست پسرش بود داره نگاه می‌کنه.
توجیه خودم در خصوص ارواح و اجنه یک ساعتی طول کشید.
یادم نیست کی خوابم برد
منتها وقتی خوابم برد داشتم به آلبرتو فکر میکردم. آلبرتو یه شخصیتیه تو یه کتابی که اگه الان بردارم بنویسم کیه؛ باید باز بشینم فک کنم حمل بر گنده گوزی "من روشن‌فکرم طور" نمی‌شه
باز ساعت پنج و نیم بود از خواب پریدم. خواب دیدم رفتم شرکت و کارم نصفه ست. تو دعوا و اینا بود بیدار شدم.
ما یه سری کار داریم که باید بیاریم آخر هفته ها انجام بدیم که زمان قانونی کارمون پر شه.
من کارم و تموم نکرده بودم. شبش خیلی نشستم تموم شه ولی نمی شد.
اون آلبرتوئه هم دست از سرم برنمی داشت.
ساعت دوزاده بی خیال شدم رفتم سر آلبرتو و یک خوابم برد که دوباره دو اون جور بیدار شدم و حالام پنج و نیم از استرس کار.
یه ذره غلت زدم دیدم من این جوری نخوابم خیلی بهتره.
پاشدم نشستم پای لپ تاپ. به زور تا هفت تمومش کردم.
هفت بدو بدو رفتم آماده شدم برم سر کار.
فاصله این جا تا سر خیابون زیاده. سر بالایی هم هست.
یه راننده تاکسی هست که اگه بین هفت و ربع تا هفت و بیس دییقه وسطای خیابون باشم سوارم می کنه.
یکی دو بارم با دوست پسرم صبا که داشتیم می رفتیم سوارمون کرده، چن بار خیلی در لفافه، وقتی تنها بودم یه دستی می زنه که آقاتون باهات نیست و فلان.
منم می گم نه نیست.
قشنگ معلومه داره از فضولی پر پر می‌زنه و راهی برا فهمیدنش نداره. البته من خودمم این جوریم
یه همچین چیزایی که می بینم هزار جور برا خودم قصه می سازم.
مثلن از این شروع می کنم که دختره یه بابا داره که گاهی گیر می ده و پسره که نامزد عقدیشه بعضی شبا حق داره بیاد بمونه خونه شون تا وقتی عروسی کنن و بعضی شبا نداره
یا مثلن می تونه این قصه رو ساخته باشه که شوهرش شیفتی کار می کنه و بعضی وقتا که شبا خونه س صب با هم می رن و وقتی نیست نمی رن
حالا هر چی.
خلاصه راننده تاکسیه به این مسیره می گه تپه نوردی. هر روزی که من و سوار می کنه می گه خوب شد اول تپه سوارتون کردم، ولی امروز اونم نبود.
خیلی منتظر تاکسی وایسادم. بیشتر از بقیه روزا. البته شاید زمان این جور وقتا بیشتر به چشم آدم میاد. مثلن وقتی قراره سر وقت سر یه قراری باشی پنج دییقه که دیرتر می شه به نظرت میاد حالا پن دقه دیرتر زمین به آسمون نمیاد که
ولی وقتی منتظر تاکسی وایسادی تو اون پن دییقه خواهر و مادر همه کسایی که ماشین دارن و یه دور شستشو می دی که این جا که یه مسیر بیش تر نداره. خب منم ببرید. می میرید؟
خلاصه بعد پنج دییقه یه دونه از این ماشین شخصیا که الکی تابلوی آژانس می زنن بالای ماشینشون نگهداشت. یه دو دقه راه نرفته بود که یهو تو همون لاین کناری یه تاکسه وایساد یه خانومه و بچه شو پیاده کنه
فس فس فس فس
این تاکسیه که من سوارش بودم هم همین جوری وایساده بود. ولی پشت سرش یکی بود دستش و از رو بوق برنمی داشت.
من این جور وقتا واقعن گشادی مانعم می شه وگرنه همون موقع از ماشین پیاده می شم می رم ماتحت اون یارو بوق زننده رو پاره می کنم.
چون اولن شعورش نمی رسه مردم خوابن سر صبحی و تو خیابون این جوری بوق نزنه.
دومن بعد این همه سال زندگی کردن، یعنی لااقل انقد زندگی کرده که گواهینامه بگیره بشینه پشت اون کوفتی، ولی بعد همین همه سال هنوز نفهمیده اونی که داره از ماشین پیاده می شه به تخمش هم نیست تو چقد بوق بزنی
راننده بدبختش هم گناهی نداره
حالا تو هی بوق بزن گوسفند
همین جا بود، دقیقن در همین لحظه بود که به این نتیجه رسیدم عجب روزیه بابا
بعد بیست دییقه رسیدم سر کار.
رییس اعظم نیومده بود. رییس اعظم یعنی صاحاب شرکت.
نیومده بود. برا همه آدما این مایه خوشحالیه. برا ما مایه ناراحتی. چون نکته اول اینه که این رییس اعظم نقش حفظ و حراست از ما در برابر رییس اصغر و به عهده داره.
نکته دوم هم اینه که هر وقت نیست کار لنگ می مونه
نکته سوم هم اینه که عمومن هر روز زودتر از بقیه میاد و روزایی که دیرتر میاد اصاب نداره.
امروز هم اومد اصاب نداشت. باز من گفتم عجب روزیه.
از سر صب داشتم می دوییدم سر کارو ما سرکارمون این جوریه که باید اول هر صب بریم بگیم این کارا رو می کنیم و اون کارا رو به هر بدبختی ای شده بکنیم.
من هی کار وسط کارم پیش میومد و طبق برنامم پیش نمی رفتم. شلوغ بودم. ساعت دو که شد دیگه از پا افتادم.
دیگه فاحشه ش نکنم بگم هی گفتم عجب روزیه. عجب شنبه ایه.
ساعت سه بود تقریبن برقامون رفت. له له زدیم تا ساعت کاری تموم شد. سیستم منم یه پنج دییقه قبل از تموم شدن ساعت کاری شارژش تموم شد.
این جا از همون جاهایی بود که پنج دییقه دیگه خیلی نبود. من گفتم حالا پنج دییقه بی کار.
ساعت کاری تموم شد پاشدم اومدم بیام خونه. ما پایین شرکتمون دو تا بانک داریم که یکیش بانک صادر کننده کارت منه. یکیش هم یه بانک دیگه ای.
من کلن چون عادت دارم فاصله شرکت تا میدون اصلی رو پیاده برم پیاده را افتادم وسطش یادم افتاد ای بابا پول تو کیفم نیست هیچی.
گفتم عب نداره می رم میدون می گیرم. رفتم میدون زدم یه عابر دیدم می گه پاسخی از بانک صادر کننده دریافت نشد.
گفتم یا ابلفضل ینی شتابش قطعه.
رفتم یه بانک دیگه دیدم بله قطعه
گفتم عب نداره از همین بانک من یکی بالاتر هست.
تو این گرما. له له (فتح به ل)  را افتادم سربالایی اتوبان کنار میدون و رفتم بالا. رسیدم به بانک. رفتم تو دیدم  ای بابا، عابرش خرابه.
به قول بچه هایی توییتر قشنگ جهان در حالت "عجب وضع چیزشعریه" قرار گرفت برام.
این که من می گم چیز شعر مال اینه که تو زبونم نمی چرخیده هیچ وخ. از تنگی نیست.
حال ندارم بقیه شو بگم
با بدبختی رسیدم خونه.
خوابیدم. بیدار شدم این برنامه آموزشی که دارم یاد می گیرم و اجرا کردم. لپ تاپ هنگ کرد.
لپ تاپم بدبخت عمرش و کرده. همه تلاشش و کرد ولی بازم دستم و گذاشت تو پوست گردو.
گفتم ولش کن. رفتم سه تار تمرین کنم. کوک سلم به هم ریخت. منم درس بلد نیستم کوکش کنم
قشنگ احساس ناتوانی برم مستولی شد
یه ذره از این ورزشا کردم که ماهیچه هات فلان شه زانوی خرابت درست شه و اینا (چون زانوی من خرابه).
بعد دیگه هیچ کار نکردم.
یه کم هم خوابیدم اون وسطا.