۱۴۰۱ خرداد ۶, جمعه

-یه انار بیار با خودت
با صدای بلندتری داد زدم
-از توی یخچال یه انار بیار با خودت 
انار و چاقو و دسته ی چاقو و بشقاب چینی و انار را آورد. گذاشت بغل دست من. 
بدون حرف و رفت. 
رفت توی اتاق دراز کشید روی تخت و خیره شد به سقف. 
من این طرف نشسته بودم خیره به ظرف انار و حوصله نداشتم انار دون کنم. 
سر انار را جدا کردم. با چاقو از وسط بریدمش. بلند شدم روی پا و پام را گذاشتم روی انار، له شد روی فرش، قرمزی پاشید به همه جا. قرمزی همه جا را گرفت. 
از خواب بیدار شدم توی یک رودخانه ی خون بودم. جریان آب-خون آرام می رفت و من روی پا ایستاده بودم وسط خون ها. 
خون می خورد به ساق پام. 
آب انار از دست هام می چکید، اشک از چشم هام و التماس از قلبم. 
خانه‌ها دورم یکی یکی در خون فرو می رفت، خون بالاتر می رفت و همه چیز را می‌پوشاند، جز من که وسط ایستاده بودم، مثل موسی. 
فقط پاهام خیس شده بود، و نعلینم از سنگ بود، سنگین بود، نمی شد راه رفت. فقط ایستاده بودم.