۱۳۹۸ مرداد ۱۸, جمعه


زمستون که رفته بودم برای انگشت نگاری سفارت لب صخره های ساحل استانبول نشسته بودم و یک حال عرفانی ای هم ناگهان پیدا کردم و داشتم فکر می کردم تنها بودن بسه و باید با کسی بشینم لب صخره.
یک چیزی که خیلی وقت ها حرفش را با نیره می زدم تنهایی است. این که من از تنها بودن و تنها ماندن می ترسم و همیشه دارم دست و پا می زنم که تنها نباشم. امکان ندارد از بیست و دو سالگیم یک رابطه ای را تمام کرده باشم و خیلی سریع سراغ یک نفر دیگری نرفته باشم. همیشه می ترسم از این که محبوب کسی نباشم و کسی نباشد که تحسینم کند و دوستم داشته باشد. البته که معمولا هم اتفاقا با کسانی توی رابطه می‌روم که دوستم ندارند و با آن‌هایی که عاشقم بودند کاری نداشتم.
نیره همیشه و هر بار این را توضیح می‌دهد که باید بلد باشی که آدم تا آخر عمر تنهاست. باید خبر داشته باشی که هر قدر هم کسی کنارت باشد ولی تو توی بیشتر احساس‌هات و گرفتاری‌هات تنهایی و باید دنبال همه چیز فقط توی خودت بگردی.
این‌ها البته شبیه حرف‌های مجله‌های موفقیت است ولی واقعیت این است که الان بعد از سی و یک سال زندگی برای دومین بار، گیر افتادم توی یک موقعیتی که برای هیچ کسی نمی شود توضیحش داد و توقع داشت کسی درک کند یا باهات همراهی کند.
دفعه اول سال های اولی بود که ننه مرده بود و هیچ کس نبود جز خودم برای خودم و حالا یک بار دیگر این قضیه تکرار شده.
انگار تنهایی سخت ترین اتفاقی است که توی گرفتاری ها برای هر آدمی می تواند بیفتد و تنها چیزی که آدم می‌تواند بپذیرد این است که گاه گداری توی زندگی فقط و فقط خودش هست و باید یک جوری خودش را جمع و جور کند به هر حال.
خب بهتر البته، من خیلی سال بود که گوش‌های مفت دوست‌هام را داشتم و فلانی فلان کار را بکن بیساری بیسار کار باعث می‌شد به قول یکی از سیصد و چهل اکسم بهم بگوید تو هزاران خدم و حشم داری ولی خودت برای کسی کاری نمی‌کنی.
...
خیالبافی
سال‌هایی که تنها بودم خیالبافی می‌کردم. خیلی زیاد. تنها چیزی که من را همیشه نجات داده خیالبافیست. خیالبافی راجع به پولدار شدن، راجع به رقصیدن با آدمی که عاشقش بودم، راجع به راه رفتن توی کوچه پس کوچه‌های ویلا و راجع به همه چیزهای دیگر.
قصه‌های توی کتاب‌ها را برای خودم تبدیل کردم به تصویر و همه‌ی تصویرها خیال در خیال قاطی شده.
حالا، یک جایی از زندگیم هیچ کدام از خیال‌هام شبیه قبل نیست، بدتر نیست، بهتر نیست، فقط یک شکل دیگر شده، شکلی شده که قبلا نبوده. حالا باید بشینم خیالبافی‌هام را با آدمی که خیلی سال پیش مثل بقیه آدم‌ها ولم کرده بود از اول بسازم، باید خیال‌هام را توی خیابان‌های جایی که تا حالا ندیدم بسازم، باید خیال‌هام را از یک آدم دیگری خالی خالی کنم و باید باور کنم برای اولین بار این منم که  دارم خواهرم را با تنهاییش می‌گذارم و ول می‌کنم بروم زندگی خودم را بسازم.
...
نیره این هفته اخیر بهم می‌گفت انگار داری شبیه یک مرده زندگی می‌کنی، هیچ اشتیاقی نداری. هیچ اشتیاقی برای ازدواج کردن نداری، هیچ اشتیاقی برای کار کردن، درس خواندن، راه رفتن زندگی کردن موسیقی و هیچ چیز دیگری نداری. در حالی که همه این ها را به ترتیب انجام می‌دهی، مثل یک ماشین، پر از وظیفه، خالی از احساس.
من فکر می‌کنم شاید اندازه سال‌های قبل افسرده نباشم که مطمئنم نیستم، شاید خیلی قوی‌تر از قبل باشم که حتما هستم و شاید خیلی عصبانیتم از این همه والدینی که رهام کردند و رفتند کم شده باشد، ولی انگار غم، آن غم بزرگی که برای من و آدم‌های زخم خورده هست همیشه هست و نمک پاشیدن به آن تنها راهی است که بفهمیم زنده‌ایم.