۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست

خواب دیدم رفتم محل کار قبلیم، محل کار قبلیم توی کوچه‌ی عطار جلفا بود.
خانه‌‌ی دربستی بود که داشتند بازسازیش می‌کردند. همین طور که داشتم از پله‌هاش برمی‌گشتم پایین، پایم گرفت به پله‌هایی که با آجر چیده بودند و پله‌های چیده شده ریختند پایین. پایین را که نگاه کردم سعید آقاخانی داشت از پله‌ها می‌آمد پایین. ازش پرسیدم این خونه‌ی شماست؟ گفت بله. یک جور صمیمی‌ای گفت بله. گفتم ببخشید پله‌ها ریخت. گفت اشکال نداره بابا و خواست برود بالا. از کنارم رد شد که برود بالا. باز برگشت پایین. خیلی زود دوست شدیم. گفت وایسا برسونمت. گفتم خونه‌ی من خیلی دوره. گفت اشکال نداره من کاری ندارم. توی خواب داشتم به این فکر می‌کردم که آدم اگر تعارفی نباشد جذاب‌تر است. گفتم باشه پس اگر مزاحمتون نمی‌شم. با هم رفتیم سوپر مارکت که آب بخریم. تمام شب را با سعید آقاخانی بودم و خیلی بهم خوش گذشت. همه ش توی راه و توی سوپر مارکت بودیم ولی خیلی خوش گذشت.
...
میا فرزندم و گربه‌م- دستم را چنگ گرفته. وسط بازی. بدترین چنگی که توی این هشت نه ماهی که با هم زندگی می‌کنیم ازم گرفته بود. جای چنگ مانده. پشت دستم یک خط قهوه‌ای رنگ، جای چنگ عمیق میا مانده و صورتش را تداعی می‌کند.
بند دوم انگشت حلقه‌م جای یک زخم کوچک هست برای سال 86. اوایل پاییز سال 86. با یکی دوست بودم که یازده سال از خودم بزرگ‌تر بود. و تازه دوست شده بودم. رابطه‌ای که دو سه ماه بیش‌تر طول نکشید. همان روزهای اولِ دوستی، موقع جدا کردن همبرگر، چاقو از بین لایه‌های همبرگر یخ زده در رفت و دستم را برید. خیلی عمیق. و خیلی خون‌ریزی کرد. دوست پسر خیلی بزرگ‌ترم خیلی اصرار کرد بیاید که بریم جایی بخیه بزنیم. عرض زخم کوچیک بود و من خجالت کشیدم که برای این یک تیکه زخم که عمقش معلوم نبود از آن سر تهران بیاد دنبالم. گفتم نه. ولی زخمه همیشه یاد همان آدم می‌اندازتم.
یک خال روی چانه‌م دارد که وقتی کوچیک بودم زیر گلوم بود. مادربزرگم خیلی قربان صدقه‌ی این خال زیر چانه‌م می‌رفت. خاله آمد بالا. روی صورتم و درست وسط چانه‌م نشست. از بقیه‌ی خال‌های صورتم متنفرم ولی این یکی به نظرم بهترین چیزی است که توی جسمم پیدا می‌شود.
سمت چپ پیشانیم، بین فاصله‌ی ابرو و پیشانیم، یک زخم هست که برای آخر سال 87 است. داشتم توی راهروی محل کارم، یک دانشگاهی سمت سیدخندان، می دوییدم که خوردم زمین. و پیشانیم شکافت. اولش نفهمیدم. وقتی مادر دانشجوها هجوم آوردند سمتم و یکیشان یک بسته از این دستمال کاغذی‌های جیبی را درآورد و گذاشت روی زخمم. هی گفتم چیزی نیست. با ندا رفتم دست‌شویی و دستمال را برداشتم. خون پاشید بیرون. ترسیدم. رفتیم درمانگاه و بخیه زدم. یکی دو روز بعد ندا برایم یک کادو خرید. یک عروسکی که وقتی فشارش می‌دادی می‌گفت آی لاو یو. برای این که زخمم از دلم دربیاید. زخم کنار پیشانیم یادآور نداست.
دستم شکسته بود. از بالای کمد داشتم می‌آمدم پایین که میز عسلی زیر پام کج شد و خوردم زمین. روی دست چپم آمدم زمین و دستم شکست. مثل همیشه زنگ زدم به امید. با امید رفتیم یکی دو تا بیمارستان تا یک جای شلوغ و بیخودی گیر آوردیم که کارم را راه انداختند. دستم را گچ گرفتند. از این گچ‌های بزرگ و سنگین که چند وقت بعد رفتم عوضش کردم. برگشتنی با امید رفتیم یک جای خوبی کباب خوردیم. امید برام لقمه می‌گرفت. انقدر از وقتی رفتیم بیمارستان بهم خوش گذشته بود که خوشحال هم بودم که دستم شکسته. آن وقتی که گچ داشتم انقدر با دستم کار و ورجه وورجه کردم که هیچ وقت درست جوش نخورد و همان طور ضعیف و بیچاره ماند. دستم همیشه همان‌طور دردو ماند. و دردش یادآور بهترین رفیق دنیاست.
...
چند روز است خسته‌م. خیلی خسته. خسته‌ی جسمی. هر وقت گرفتار چند تا موضوع می‌شوم مغز و جسمم با هم انصراف می‌دهند. زیاد می‌خوابم و تنم همیشه درد می‌کند. وقتی خسته‌م خانه‌ام همیشه به هم ریخته است. آشغال‌ها را پایین نمی‌برم. لباس‌های کثیفم زیاد می‌شود و شبی یک دانه‌ش را زورکی می‌شورم برای فردا که باش سر کارم را بروم. از زندگی کردن می‌افتم. این جور وقت‌ها دلم می‌خواهد شوهر داشته باشم یا بچه‌ای که شبیه میا نباشد. بچه‌ای باشد که از آدم توقع دارد، غر می‌زند، غذا می‌خواهد. گریه می‌کند. زمانی که مینا نامزد کرد هم همین طور شدم و وقتی بدتر شدم که ازدواج کرد. من و مینا همیشه خیلی دعوا می‌کردیم. نگاهمان به زندگی فرق داشت. من یک جوری زندگی می‌کردم که مینا قبول نداشت و مینا یک جوری زندگی می‌کرد که من نمی‌پسندیدم. وقتی نامزد کرد خود به خود از خانه حذف شد. بیش‌تر پیش شوهرش بود و من تنها شدم. تازه فهمیدم حذف شدن یک آدم دیگر از زندگیم را تاب نمی‌آورم. خانه را تمیز نمی‌کردم. غذا نمی‌پختم. مینا را که می‌دیدم گریه‌م می‌گرفت. و همیشه داشتم داد می‌زدم. باز رو آوردم به خوابیدن. همیشه خواب بودم. یا خواب بودم یا سر کار. بدترین نوع زندگی. کم کم رد کردم. بهترین وضعیت دنیا رد کردن است. از یک مرحله‌ای از غم و غصه عبور کردم که جای برگشتی نداشت. آدمی برای از دست دادن نداشتم و چیزی هم پیدا نکردم که خیلی مهم باشد. بهترین و در عین حال بدترین نوع زندگی.
...
کاش باز خواب سعید آقاخانی را ببینم. بهترین وقت گذردانی دنیا بود.