۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

شنبه ها چیز جای بارون می چکه

ساعت دوی نصف شب بود.
نیم متر از خواب پریدم.
اولش نفهمیدم صدای چی بود.
رعد و برق.
رعد و برق که تو تابستون می شه به به رعد و برق، تو زمستون می‌شه گه به رعد و برق
البته من از اون دسته همیشه به به رعد و برق و بارونم
ولی نصف شبی با صداش پریدم.
این جور وقت ها که از خواب می‌پری کل فیلم ترسناکایی که از اول زندگیت دیدی میان رژه می‌رن.
یه دییقه چشمت و می‌بندی دختره تو د رینگ از پنجره میاد. روت و می‌کنی به پنجره، فک میکنی تو تاریکی هال اون دختره ی توی شاتر الان نشسته اون جا و عین اون موقعی که از پنجره کله ش کنار دوست پسرش بود داره نگاه می‌کنه.
توجیه خودم در خصوص ارواح و اجنه یک ساعتی طول کشید.
یادم نیست کی خوابم برد
منتها وقتی خوابم برد داشتم به آلبرتو فکر میکردم. آلبرتو یه شخصیتیه تو یه کتابی که اگه الان بردارم بنویسم کیه؛ باید باز بشینم فک کنم حمل بر گنده گوزی "من روشن‌فکرم طور" نمی‌شه
باز ساعت پنج و نیم بود از خواب پریدم. خواب دیدم رفتم شرکت و کارم نصفه ست. تو دعوا و اینا بود بیدار شدم.
ما یه سری کار داریم که باید بیاریم آخر هفته ها انجام بدیم که زمان قانونی کارمون پر شه.
من کارم و تموم نکرده بودم. شبش خیلی نشستم تموم شه ولی نمی شد.
اون آلبرتوئه هم دست از سرم برنمی داشت.
ساعت دوزاده بی خیال شدم رفتم سر آلبرتو و یک خوابم برد که دوباره دو اون جور بیدار شدم و حالام پنج و نیم از استرس کار.
یه ذره غلت زدم دیدم من این جوری نخوابم خیلی بهتره.
پاشدم نشستم پای لپ تاپ. به زور تا هفت تمومش کردم.
هفت بدو بدو رفتم آماده شدم برم سر کار.
فاصله این جا تا سر خیابون زیاده. سر بالایی هم هست.
یه راننده تاکسی هست که اگه بین هفت و ربع تا هفت و بیس دییقه وسطای خیابون باشم سوارم می کنه.
یکی دو بارم با دوست پسرم صبا که داشتیم می رفتیم سوارمون کرده، چن بار خیلی در لفافه، وقتی تنها بودم یه دستی می زنه که آقاتون باهات نیست و فلان.
منم می گم نه نیست.
قشنگ معلومه داره از فضولی پر پر می‌زنه و راهی برا فهمیدنش نداره. البته من خودمم این جوریم
یه همچین چیزایی که می بینم هزار جور برا خودم قصه می سازم.
مثلن از این شروع می کنم که دختره یه بابا داره که گاهی گیر می ده و پسره که نامزد عقدیشه بعضی شبا حق داره بیاد بمونه خونه شون تا وقتی عروسی کنن و بعضی شبا نداره
یا مثلن می تونه این قصه رو ساخته باشه که شوهرش شیفتی کار می کنه و بعضی وقتا که شبا خونه س صب با هم می رن و وقتی نیست نمی رن
حالا هر چی.
خلاصه راننده تاکسیه به این مسیره می گه تپه نوردی. هر روزی که من و سوار می کنه می گه خوب شد اول تپه سوارتون کردم، ولی امروز اونم نبود.
خیلی منتظر تاکسی وایسادم. بیشتر از بقیه روزا. البته شاید زمان این جور وقتا بیشتر به چشم آدم میاد. مثلن وقتی قراره سر وقت سر یه قراری باشی پنج دییقه که دیرتر می شه به نظرت میاد حالا پن دقه دیرتر زمین به آسمون نمیاد که
ولی وقتی منتظر تاکسی وایسادی تو اون پن دییقه خواهر و مادر همه کسایی که ماشین دارن و یه دور شستشو می دی که این جا که یه مسیر بیش تر نداره. خب منم ببرید. می میرید؟
خلاصه بعد پنج دییقه یه دونه از این ماشین شخصیا که الکی تابلوی آژانس می زنن بالای ماشینشون نگهداشت. یه دو دقه راه نرفته بود که یهو تو همون لاین کناری یه تاکسه وایساد یه خانومه و بچه شو پیاده کنه
فس فس فس فس
این تاکسیه که من سوارش بودم هم همین جوری وایساده بود. ولی پشت سرش یکی بود دستش و از رو بوق برنمی داشت.
من این جور وقتا واقعن گشادی مانعم می شه وگرنه همون موقع از ماشین پیاده می شم می رم ماتحت اون یارو بوق زننده رو پاره می کنم.
چون اولن شعورش نمی رسه مردم خوابن سر صبحی و تو خیابون این جوری بوق نزنه.
دومن بعد این همه سال زندگی کردن، یعنی لااقل انقد زندگی کرده که گواهینامه بگیره بشینه پشت اون کوفتی، ولی بعد همین همه سال هنوز نفهمیده اونی که داره از ماشین پیاده می شه به تخمش هم نیست تو چقد بوق بزنی
راننده بدبختش هم گناهی نداره
حالا تو هی بوق بزن گوسفند
همین جا بود، دقیقن در همین لحظه بود که به این نتیجه رسیدم عجب روزیه بابا
بعد بیست دییقه رسیدم سر کار.
رییس اعظم نیومده بود. رییس اعظم یعنی صاحاب شرکت.
نیومده بود. برا همه آدما این مایه خوشحالیه. برا ما مایه ناراحتی. چون نکته اول اینه که این رییس اعظم نقش حفظ و حراست از ما در برابر رییس اصغر و به عهده داره.
نکته دوم هم اینه که هر وقت نیست کار لنگ می مونه
نکته سوم هم اینه که عمومن هر روز زودتر از بقیه میاد و روزایی که دیرتر میاد اصاب نداره.
امروز هم اومد اصاب نداشت. باز من گفتم عجب روزیه.
از سر صب داشتم می دوییدم سر کارو ما سرکارمون این جوریه که باید اول هر صب بریم بگیم این کارا رو می کنیم و اون کارا رو به هر بدبختی ای شده بکنیم.
من هی کار وسط کارم پیش میومد و طبق برنامم پیش نمی رفتم. شلوغ بودم. ساعت دو که شد دیگه از پا افتادم.
دیگه فاحشه ش نکنم بگم هی گفتم عجب روزیه. عجب شنبه ایه.
ساعت سه بود تقریبن برقامون رفت. له له زدیم تا ساعت کاری تموم شد. سیستم منم یه پنج دییقه قبل از تموم شدن ساعت کاری شارژش تموم شد.
این جا از همون جاهایی بود که پنج دییقه دیگه خیلی نبود. من گفتم حالا پنج دییقه بی کار.
ساعت کاری تموم شد پاشدم اومدم بیام خونه. ما پایین شرکتمون دو تا بانک داریم که یکیش بانک صادر کننده کارت منه. یکیش هم یه بانک دیگه ای.
من کلن چون عادت دارم فاصله شرکت تا میدون اصلی رو پیاده برم پیاده را افتادم وسطش یادم افتاد ای بابا پول تو کیفم نیست هیچی.
گفتم عب نداره می رم میدون می گیرم. رفتم میدون زدم یه عابر دیدم می گه پاسخی از بانک صادر کننده دریافت نشد.
گفتم یا ابلفضل ینی شتابش قطعه.
رفتم یه بانک دیگه دیدم بله قطعه
گفتم عب نداره از همین بانک من یکی بالاتر هست.
تو این گرما. له له (فتح به ل)  را افتادم سربالایی اتوبان کنار میدون و رفتم بالا. رسیدم به بانک. رفتم تو دیدم  ای بابا، عابرش خرابه.
به قول بچه هایی توییتر قشنگ جهان در حالت "عجب وضع چیزشعریه" قرار گرفت برام.
این که من می گم چیز شعر مال اینه که تو زبونم نمی چرخیده هیچ وخ. از تنگی نیست.
حال ندارم بقیه شو بگم
با بدبختی رسیدم خونه.
خوابیدم. بیدار شدم این برنامه آموزشی که دارم یاد می گیرم و اجرا کردم. لپ تاپ هنگ کرد.
لپ تاپم بدبخت عمرش و کرده. همه تلاشش و کرد ولی بازم دستم و گذاشت تو پوست گردو.
گفتم ولش کن. رفتم سه تار تمرین کنم. کوک سلم به هم ریخت. منم درس بلد نیستم کوکش کنم
قشنگ احساس ناتوانی برم مستولی شد
یه ذره از این ورزشا کردم که ماهیچه هات فلان شه زانوی خرابت درست شه و اینا (چون زانوی من خرابه).
بعد دیگه هیچ کار نکردم.
یه کم هم خوابیدم اون وسطا.