۱۴۰۲ مرداد ۳, سه‌شنبه

دیروز بیدار که شدم نبودی
یک حفره روی تخت بود، جایی که خوابیده بودی 
و جاهای پاهات روی زمین مانده بود، رد انگشت های بلند پات حتی روی زمین مشخص بود، و از اتاق رفته بود بیرون
ستاره ستیزد و شب گریزد و صبح روشن آید 
و در صبح روشن تو رفته بودی... لااقل از اتاق بیرون
بچه ی توی قاب سر بیرون آورد، پرسید کجا رفته
به حفره اشاره کردم
بچه برگشت توی قاب و پشتش را کرد به من و به دنیا 
من بلند شدم روی رد پاهای تو از اتاق رفتم بیرون 
انگار اگر هر جایی که تو پا گذاشتی پا بگذارم یک جایی به تو می رسم
نرسیدم
و رد پاهات هم نرسیده به آشپزخانه تمام شد
از دفترچه ی روی میز یک کاغذ برداشتم، نوشتم بچه دنبالت می گردد و من هنوز دوستت دارم
برگشتم توی اتاق، انداختم توی حفره، نامه چرخی زد و خاکستر شد و خاکسترش ریخت روی پام 
آخ
دوباره از رد پاهات رفتم بیرون و دوباره همان را برعکس برگشتم توی اتاق 
این مسیر را صد بار رفتم و صد بار برگشتم 
خیلی رفتم و آمدم تا بفهمم یا رفته ای یا توی آینه قایم شده ای 
ای گلعذارم 
من برایت توی آینه سهمی از حفره خودم گذاشتم که تنها نباشی