۱۳۹۵ اسفند ۲۰, جمعه

I think it's time, we give it up*

اول اسفند هزار و سیصد و نود و پنج
بعد از دو هفته کل کل با صاحب ملک و مشورت با هر وکیلی که از هر جا می‌شناختم تصمیم گرفتم بروم شورای حل اختلاف و شکایت کنم. یک برگه داشتم از صاحب ملک که پول پیش را باید هر زمان که من درخواست کنم بهم پس بدهد. یک واحدی توی شوراها گذاشتن به اسم ارشاد قضایی. واحد را پیدا کردم یک دختر خوش اخلاقی، هم سن و سال خودم یا یکی دو سال بزرگ‌تر، با قد نسبتا بلند و عینک و مقنعه‌ای که یک کمی عقب بود ماجرا را شنید و گفت نمی‌توانی قرارداد مغازه را فسخ کنی، هر قدر هم که صاحب ملک بهت گفته باشد که بلند شو. 
غم زده برگه را نشانش دادم که صاحب ملک بهم داده بود، خوشحال شد گفت روی همین می‌تونی شکایت کنی، روی این می‌تونی ازش اموال هم توقیف کنی. رفتم دادخواستی که امید از قبل برایم آماده کرده بود، پرینت گرفتم، مدارک را آماده کردم، توی پوشه گذاشتم و لحظه آخر گفتم بگذار یک بار دیگر شانسم را امتحان کنم. 
زنگ زدم به بنگاه، گفتم از صاحب ملک بپرس من شکایت کنم، یا توافق می‌کند. دو دقیقه بعد زنگ زد گفت ساعت نُه با قراردادت بیا بنگاه. 
آخرای بهمن هزار و سیصد و نود و پنج
ده روز بود شاید که یکی از دوست‌هام قرار گذاشته بود بروم شرکتشان مصاحبه، یکشنبه نمی‌دانم چندم بهمن بود. ساعت 2 قرارداد داشتم، ساعت ده بود هنوز زنگ نزده بودند. زنگ زدم به دوستم، جواب نداد. مسیج زدم جواب نداد. ناامید شدم. نشستم کف مترو. امیدوار شده بودم خب این ها یک کسی را می‌خواهند و می‌روم و کار هر چیزی که بود می‌گیرم و یک کمی آرام می‌شوم و بعد به بقیه زندگیم می‌رسم. 
ساعت 12 بالاخره از شرکته زنگ زدند. گفتند ساعت سه بیا. باز امیدم برگشت. دوستم زنگ زد خبر گرفت گفتم زنگ زدند و قرار گذاشتند. رفتم مصاحبه. 
برام چایی آوردند و یک فرم دادند پر کردم مثل همه جا و بعد یک مصاحبه طولانی کردم، مصاحبه خوب. طرفم حرفم را می‌فهمید و تکنیک‌هایی که برای فهمیدن من به کار می‌برد برایم قابل فهم بود. یک خانومی بود که چهره و لحن مهربانی داشت، یک کمی تپل بود، موهای مشکی داشت و نسبتا جدی بود. البته نه به اندازه من جدی. 
نیم ساعت بعد از مصاحبه دوستم زنگ زد گفت نظر خیلی مثبت بوده. من خیلی شاد و خوشحالم رفتم برای تولد دوستم شیرینی خامه‌ای خریدم. اسنپ گرفتم، رفتم پیش دوستم، براش روی شیرینی‌های خامه‌ای شمع گذاشتم. خیلی خوشحال و زندگی در پیش رو طور.
فرداش از شرکته زنگ زدند گفتند بیا تست روان‌شناسی بده. شنبه هفته بعد، سی‌ام بهمن رفتم تست دادم. بهم سی و پنج دقیقه وقت دادند و سر سی و پنج دقیقه هم برگه‌ها را جمع کردند. بعد از این که فهمیدند دیوانه‌ام از شرکته خبری نشد. 
سوم اسفند هزار و سیصد و نود و پنج
قرار بود مغازه را تخلیه کنم و ساعت دوازده هم بروم یک جایی برای مصاحبه دوم. 
از شب قبل قرار گذاشته بودم ساعت نه برای تخلیه مغازه کارگر و وانت بیاید. کارگرها آمدند. چاهار تا آدم لات عوضی با یک پیرمرد راننده وانت. یخچال از مغازه بیرون نمی‌رفت. یخچال را به تکه‌های خرد تبدیل کردند.باز از در بیرون نمی‌رفت. من از استرس پس افتاده بودم. با بدبختی بردند بیرون. با بدبختی آوردیم بگذاریم پارکینگ. مدیر ساختمون پرید پایین. شروع کرد با من دعوا کردن.
این بزرگ است این زیاد است، همسایه ها اعتراض می‌کنند این‌ها توی پارکینگ باشد. داد داد داد. گفتم زود برمی‌دارم. ببخشید جا نداشتم. آخر سر کوتاه آمد. بعد از سه ساعت داد و بی‌داد و تمام شدن اسباب بردن کارگرها دو برابر پولی که باید ازم می‌گرفتند، گرفتند و رفتند. 
دیر شده بود، اسنپ گرفتم، در عرض یک دقیقه لباس‌های خاکی عرقیم را عوض کردم، پریدم توی اسنپ و رفتم مصاحبه دوم این شرکته. برام جدی نبود این جا. یک جایی بود که فکر می‌کردم خیلی پپه اند و توهم دیجی کالا شدن دارند و بعد که رفتم خب برای اسفندم پول دربیاورم فهمیدم من پپه م و این‌ها قرار است پول‌شویی کنند به احتمال زیاد. 
مصاحبه دوم مصاحبه نبود اصلن. طرف بهم گفت بیا کار من را راه بنداز، گفتم باشد. فکر کردم خب تا آخر هفته یا از اون یکی شرکته خبر می‌شود یا اگر نشد موقت می‌آیم این جا تا وقتی کارش راه بیفتد.
از دو سه روز بعدش رفتم همین شرکت. روز اول که رفتم بچه های شرکت را جمع کردم، همان روز دعوا شده بود. هر کدام دو سه روز بود مشغول به کار شده بودند، هیچ کس نمی‌دانست وظیفه ش چیست. همه داشتند داد می‌زند. بعد از کلی حرف زدن باز همه چیز همان بود که بود. کارها را اولویت بندی کردم، تقسیم وظیفه کردم. دعوا کردم جیغ زدم بعد رفتم توی اتاق کنفرانس، جایی که موقت به من داده‌اند و نشستم یک دل سیر گریه کردم. این کاری نبود که ازش پول دربیاورم و چقدر به پول احتیاج دارم من. 
نوزدهم اسفند هزار و سیصد و نود و پنج
یخچال‌ها هنوز فروش نرفته. دیشب یکی آمد پسندید و قرار شد بیاد بخرد بالاخره. ارزان‌تر از قیمت سمساری حتا. هنوز دارم این کاری که پول‌شویی است می‌روم. چون نمی‌دانم تهش پول می‌دهند یا نه و فکر می‌کنم اگر یک درصد احتمال داشته باشد که بدهند بهتر از بی‌کاری و پول درنیاوردن است. 
ولی یک جای دیگری رفتم مصاحبه دادم. اوکی اولیه را بهم دادند. کارشان شبیه کاری است که قبلا کرده‌ام. توی این مدت بی‌کاری یک سری آموزش و مستند و این‌ها دیدم و ترکیبشان کردم با چیزهایی که بلد بودم. قرار شده بروم توی تیم تحلیل بیزنسشان. رفتم نشستم توی اتاق مدیرعامل. مدیرعامل نبود. نیم ساعتی معطل بودم تا سر و کله ش پیدا شد. یک آدم پنجاه و خورده ساله. ازم پرسید چی کارها کردی، برایش توضیح دادم کمی، هر یک کلمه‌ای که ازم می‌پرسید ده کلمه باهام مخالفت می‌کرد. از بقالی پرسید برایش که توضیح دادم گفت نه کار قبالی این جوری نیست. گفتم من کار کردم شما چطور می‌دونی که نیست. خلاصه هم چو آدمی. کل مصاحبه به تحقیر من و این که دانشی نداری و این همه سال پس چی کار کردی گذشت. مطمئن بودم که از این‌هاست که از جنس خوشش آمده ولی توی سر مال می‌زند که قیمت پایین‌تر ببرد. منتظر بودم بگوید با حقوق کم بیا که برینم توی سر و رویش. و دقیقن همین را هم گفت. بهش گفتم من خیلی متوجه نمی‌شم شما اگر معتقدید کارآمد نیستم برای شما خیریه که نیست، چرا باید استخدامم کنید. گفت من می‌خوام به شما برنامه زندگی بدم. زندگیت رو درست کنم. خیلی با مهربانی پاسخ دادم "من از کسی برنامه زندگی نمی‌گیرم" گفت خیلی اعتماد به نفس دارید. گفتم با همین اعتماد به نفس شغل پیدا می‌کنم. این‌ها خیلی خوب توی ذهنم مانده چون وقتی آدم‌هایی که فکر می‌کنند بقیه خراند را گیر می‌اندازم خیلی به خودم مفتخر می‌شوم. بلند شدم آمدم بیرون. ریده بودم به یارو. ولی اعتماد به نفسم شکست.
توی جلسه با همین مرتیکه بودم که مشتری یخچال‌ها زنگ زده بود و جواب نداده بودم. اسمس زده بود پس من یخچال ها را نخواستم. برایش توضیح دادم که جلسه بودم و نشده جواب بدهم. گفت نمی‌خوام دیگه. قهر کرده بود مشتری، انگار من دوست دختر مردمم. 
بیستم اسفند هزار و سیصد و نود و پنج
در من چیزی نیست که بتوانم باهاش دوباره از جا بلند بشوم. تمام شده ام. قدرتی که باهاش از همان بچگی خودم را خِرکِش کردم و از این همه بدبختی گذشتم تمام شده. 
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش. 


*: Glen Hansard. Lies

۱۳۹۵ بهمن ۹, شنبه

خیابان نادرشاه

سال هشتاد و چاهار، موقع جمع کردن وسایل از خونه مادربزرگم، دفترچه خاطرات دوران سربازی عموی آخریم پیدا شد. چیز زیادی هم توش نبود، یه سری تاریخ که احتمالن مربوط بود به مرخصی‌های سربازی و یک خط که توی تیرماه سال هفتاد و یک، نوشته بود امروز پدرم مرد و من به جرگه یتیمان پیوستم.
دسته جمعی شروع کردیم مسخره بازی و خندیدن. محسن آدم شاعرمسلکی نبود. اتفاقن خیلی هم خشک و خشن بود. آدم ساکت و بداخلاقی که هیچ کس به جز مادرش رو دوست نداشت. یا لااقل محبتش رو ابراز نمی‌کرد. من یازده دوازده سالم بود که محسن و عموی بزرگ‌ترم از ایران رفتند بی‌خبر. و برای مادربزرگم یک نامه خداحافظی گذاشتند. بعد از مردن پدربزرگم توی سال هفتاد و یک محسن نوشته بود به جرگه یتیمان پیوسته، چیزی که از محسن بعید بود. آدم توی موقعیت‌های دراماتیک، تحت تاثیر خشم، غم، استرس، از دائمیت خودش (داریم هم چین اصطلاحی؟) جدا می‌شود.
دیروز، من توی همین موقعیت، یک چیز قاطی‌ای از خشم و غم، ایستادم سر میرزای شیرازی و یک صحنه دراماتیک برای خودم بازی کردم.
ایستادم سر میرزای شیرازی و دیدم مثل یک نقطه تلاقی از سال دوم دبیرستان به بعد (مدرسه من سر همین خیابان بود)، همه خاطره‌های خوب و بدم یک جور از وسط همین خیابان گذشته.
...
من هیچ وقت به اندازه دو سال آخر دبیرستان، توی زندگیم رنج نکشیدم و هیچ وقت هم به اندازه همان وقت صبورو ساکت نبودم. یادم هست مدت موقتی مجبور بودیم توی خونه مادربزرگم زندگی نکنیم، رفتیم جایی، و من خجالت می‌کشیدم غذا بخورم، خجالت می‌کشیدم حمام بروم، خجالت می‌کشیدم حتا حرف بزنم که حضورم را توی خانه بفهمند. پای تلویزیون هم حاضر نمی‌شدم و تا جایی که می‌شد قایم می‌شدم توی یک راهرویی کنار حیاط صاحبخانه. که مثلن من نیستم. از باقی مانده پس‌اندازی که مادربزرگم برایمان گذاشته بود چیزهای ضروری مثل نوار بهداشتی و هزینه رفت و آمد به مدرسه تامین می‌شد. ولی باز گایانه –تنها دوست دوران دبیرستانم که رابطه‌م باش حفظ شده- اگر شروع کنه به خاطره تعریف کردن، باورم نمی‌شه این من بودم. حتا خودم انگار همه خاطره‌‌های اون زمان، خوب و بد را با هم شسته‌م رفته. بین اون همه ترس از بی سقف شدن خاطرم نیست که کی دوغ گازدار ریختم روی نگین، یا یادم نیست که من بودم جنبش مقنعه سورمه‌ای راه انداختم توی مدرسه. یا یادم نمیاد من بودم که وقتی ساختمان بغل مدرسه ریخت، از پنجره آویزون شدم و برای آتش‌نشان‌ها بوس فرستادم. یادم هست یک کارهایی کردیم، ولی یادم نیست زیر سر من بود. تنها چیزی که یادم هست زیر سر من بود بستن راهروی مدرسه برای یک زنگ تفریح و ریختن نیمکت‌ها ته سالن توی یک زنگ کلاسی بود. بقیه‌ش توی خاطرات گایانه هست ولی مال من نه. یادم نیست که کی ناظم مدرسه را اسگل کردم و یادم نیست کی توی دوییدن دنبال نگین توی حیاط، شلوارم را پاره کردم و از مستخدم مدرسه نخ سوزن گرفتم. یادم نیست از ساعت هشت صبح تا سه بعد از ظهر چطور نمی‌شکستم، غر نمی‌زدم، گریه نمی‌کردم. شاد بودم و یا اداش را خیلی خوب درمی‌آوردم.
سر میرزای شیرازی می‌ایستم و یک شروعی یادم می‌آید. شروع مستقل شدنم که گره خورده به این خیابان. دانشگاه هم که می‌رفتم از همین خیابان بود، توی هیفده سالگی. یکی دو سال بعد همین اتفاقات. با اتوبوس‌های تهرانپارس که از سر خیابان رد می‌شد می‌آمدم توی تخت طاووس و میرزای شیرازی و ویلا را پیاده می‌رفتم که برسم به ساختمان آزمایشگاه، ساختمان مورد علاقه‌ام از دانشگاه.
و همان وقت همان طرف‌ها پیش یک دیوانه‌ای کار گرفتم. پایین همین خیابان. و بعدتر تنها باری که عاشق یک کسی شدم خاطره‌هام گره خورد به همین خیابان و نشر چشمه انتهاش. و بعدتر هر وقت تنها یا ذله شدم رفتم نشستم پارک وسط همین خیابان. یا وسط ویلا که باز از همین جا رد می‌شدم.
و پارسال که بعد از یک ماه که منتظر تماس کسی بودم، وقتی داشتم توی میرزای شیرازی راه می‌رفتم، زنگ زد، که کاش نمی‌زد.
ایستادم سر میرزای شیرازی دیروز، دست‌هام را با حالت آه ای خیابان باز کردم، و ازش پرسیدم حیف نیست؟ حیف نیست جای به این قشنگی، انقدر تلخ و شیرینیش قاطی؟ حیف نیست کلن زندگی انقدر تلخ؟ و از این چیزهای بی مصرف دیگر.


که خب چون جوابی از خیابان نشنیدم سرم را انداختم بقیه راهم را رفتم.