۱۴۰۳ اردیبهشت ۱۰, دوشنبه

لعل تو داغی نهاد بر دل ویران من

 باید کار کنم ولی به جای کار کردن نشستم اینو بنویسم. این دو روز افتادم تو وبلاگ یکی که خیلی کوتاه و کم و تو مسیج های اینستا یه زمانی باش حرف زده بودم و بعد هم سر قاسم سلیمانی کسخلم در رفت چون یه عکسی از تشییع جنازه گذاشته بود، فک کردم لابد رفته تشییع و ب.آ کردم. ولی مال تیم ماست. دیروز یاد "غمت اتوبان کرج را می بست" افتادم رفتم نشستم به خوندن. 

این "تیم ما" هم عجیبه. تیمم و تیمم این بود تیمت؟ مثل فوتبال جمهوری اسلامی یه وقتایی شگفتی آفرینه مثل ماجرای زن زندگی آزادی، یه جاهایی هم می رینه. البته فکر کنم اونی که می رینه ما نیستیم، مردم نیستن. اپوزه، خیلی از مردم هم میفتن تو چاهشون. خود منم سال ها تو چاه خاتمی پاتمی و ان و گه بودم. "تیم ما" تو همین چاه بود. 

خریده بودیم زرت و پرتای "انقلاب راهش نیست" رو. 

خیلی یاد مادرم میفتم. یادش جیگرم رو می سوزونه. یه موقعی خیلی عصبانی بودم. از این که خواهرم انقد دوسش داشت عصبانی بودم. از این که انگار فقط مامان اون بود عصبانی بودم. 

هیچی ازش یادم نمیاد، هیچ خاطره ای ندارم و اصلا نمی فهمم مغز که همین مغزه، چرا ما باید خاطره ای از شیش ماهگی یک سالگیمون نداشته باشیم. ولی هم تراپی، هم فمینیسم من رو با مادرم آشتی داد. دلم می سوزه براش. کسی نیست بشینم اینا رو باهاش هی دوره کنم. خواهرم احتمالا پایه ست البته در خصوص هر چیز مربوط به مامانم ولی اونم نمی خواد بپذیره خودکشی بوده. توجیه می کنه. 

سخت هم هست، منم دلم نمی خواد بپذیرم که این زن انقد تنها و ناامید بود که رفت تو آشپزخونه در رو خودش بست و خودش رو به آتیش کشید. 

این قصه تا ابد دل منو می سوزونه. 

باید دل هزاران آدم دیگه رم بسوزونه ولی خب من آدم معروفی نیستم که قصه رو بگیرم دستم بشینم برا آدما تعریف کنم. بگم ببین یه زن مستقل رو شوهر می دن، شوهره خونه نشینش می کنه، چادر می ندازه سرش، نمی ذاره بره درس بخونه. 

بدتر از همه اینا، اینه که وقتی دخترداییم طلاق گرفت، همین چند سال پیش، خاله م (که مثلا حتی دیگه ایستگاه آخر مهربونی هم هست) نشسته بود داد بیداد که آره طلاق بده و بی آبروییه و اگه آدم بدی بوده خب به ما هم می گفتن و فلان. این آدم خواهر مادر منه، سی سال بعد از مرگش تو زمان اینترنت و عادی شدن طلاق. دلم بیشتر از اون خونه نشینی و آزار شوهر، برای این تنهاییش می سوزه، برا این که احتمالا حتی به همچین خواهری هم نمی تونسته پناه ببره.

حس می کنم قلبم کوچیکه. جا کم داره برا این همه قصه ی غم انگیز. این بچه که اون اول گفتم هم توی وبلاگش صدها قصه غم انگیز داره. هر تصویر غمباری تا آخر عمر با من میاد. 

هفته پیش داشتم به تراپیسته می گفتم این درست نیست. درست نیست که من بخوام یه کارایی بکنم و انقد ناتوان باشم. درست نیست که آدما انقد عجیب غریب بدذات و خودخواه و دروغگواند. درست نیست دنیا این جوریه.

سیاهیش بیش از حد تحمل منه. من نمی تونم. قلبم نمی کشه. هنوز قیافه اون زنه که تو تهران زد به شیشه ماشین گفت دیگه غذا ندارید بدید یادمه.

و بدبختی اینه این قصه ها "تک" نیست. قصه مامان من تک نیست، تموم شدنی نیست. همین الان هزاران هزار زن هستن که زندگیشون از این بدتره. و این سیاهی تموم نمی شه. فکر می کنم چیزی که دلم رو آتیش می زنه همینه. 

خیلی ساده تره آدم انقد بقیه رو آزار نده. چرا این طوری می کنن همه با همه؟