۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه

عمر دوباره ی منه دیدن و بوییدن تو

باید تعریفت می کردم. برای یکی دیگر. اولش چیزی یادم نبود. یادم بود که یک بار بیدار شدم و دیدم نیستی. گریه کردم. هوا تاریک بود و من این جور یادمه که شب یا نصف شب بود. بیدار شدم و دیدم نیستی. گریه کردم. سراغت را گرفتم. بزرگ بودم. پنج شیش ساله شاید. محسن- که این کارها ازش بعید بود- بغلم کرد و بوسیدم. گفت نترس بابا. رفت خونه ی زهرا کوچیکه. و همین طور روی دست بردم دم خونه ی زهرا. و همین طور توی آغوش خواهر بزرگه گذاشتم. همان خواهری که چند سال بعد شوهرش دادند و توی عروسیش صلوات می فرستادند به جای آهنگ.
قرار بود ازت تعریف کنم. گفتم صدای خوبی داشت و آدم غمگینی بود. گفتم خیلی وقت ها یادم هست که گریه می کرد. بیش تر گریه می کرد تا بخندد. نگفتم نه تا بچه داشتی که از هیچ کدام دل خوشی نداشتی. و دل خوشیت محسن بود که اخلاق نداشت و دردانه ی آخرت بود. 
و من. 
نگفتم چاهار سالم که بود مریض شدم. خیلی سخت. نمی خوابیدم و سر دردهام زیاد بود. هزار جور دکتر برده بودندم و خوب نمی‌شدم. و همه می گفتند عصبی شده. عمو رضا داد و بیداد می کرد که چرا بچه را در می ندازید با بچه های زهرا و شهناز که این جوری بشود. یادم هست هست یک شبی خوابم نمی برد. همان شب ها. بغلم کردی. یک جوری که کسی بیدار نشود رفتیم نشستیم روی بالکن و در گوشم گفتی اگه تو بمیری من می میرم.
ازم پرسید یادت هست چطور بات حرف می زد یا صدات می کرد. یادم نبود. چیز زیادی یادم نیست. بهش گفتم یادم نیست. یادم بود برایم جومه نارنجی می خوندی و یادم بود که یک بار الکی خودم را زده بودم به مریضی و آقای خواجه وند از مدرسه برم گرداند خانه، نشاندیم روی کابینت و برام اسفند دود کردی. 
گفتم یادم نیست از تو کتک خورده باشم یا دعوام کرده باشی هیچ وقت.
یادم آمد،دیکته ی  اول مدرسه برای این که نون را شبیه ب نوشته بودم و نقطه را بالاش گذاشته بودم، نوزده و نیم شده بودم و تمام راه برگشت را گریه کردم. در خانه را که باز کردم چادر به سر وایساده بودی توی حیاط. گفتی و با همان لحن خودت گفتی که "پا نداشتم بیام دنبالت ببینم اولین امتحانت چی شده". من که گریه می کردم می خندیدی و یادم نیست چقدر گریه کردم که رفتیم مغازه ی آقای محمدی و برام تی شرته که روش چند تا سگ داشت را خریدی تا آرام گرفتم.
براش نگفتم که تا بزرگی هم به سینه هات آویزان می شدم و قربون صدقه ی خال های قرمز روش می رفتم. و نگفتم که تو هرگز سوتین نداشتی یا چیزی شبیه آن.  نگفتم همه ی لباس هات گل داشت و همه ی روسری هات رنگی بود. و یک ژاکت قهوه ای داشتی که روزی که مردی تنم کرده بودم و بوش می کردم. همه ی این ها را بعدن یادم آمد. 
گفتم آدم غمگینی بود و گمان می برم تنها وقتی که توی زندگیش لذت برد همان پانزده روزی بود که رفت مکه. گفتم چیز زیادی ازت یادم نیست. 
گفتم خیلی سال بوده که به تو فکر نکرده بودم. چون از این که یادت بیفتم می ترسم و اگر یادت بیفتم حتمن دق می کنم. 
حرف زیادی ازت نزدم برای  بقیه ی آدم ها. چیز زیادی نبود که بگویم. همیشه گفتم که آدم خوبی بودی نه چون من دوستت داشتم. چون خیلی کم یادم هست تو یاد خودت بوده باشی. همه ی زندگیت بقیه ی آدم ها بودند. 
چیز زیادی نگفتم. نگفتم که روزهای آخر، یک بار نشستم بالای سرت و ازت پرسیدم که دوستم داری. تنها باری که تا آن وقت از کسی پرسیده بودم و شنیده بودم که دوستم دارد. گفتی تا همین حالاشم که زنده موندم به خاطر تو بود. 
از تو نگفتم نه چون شبیه راز بودی. چون خیال می کردم یادم رفته چقدر دوستت داشته ام و چقدر همه چیزم در تو خلاصه می شد. نگفتم شاید، چون بعید است کسی بفهمد تو را از دست دادن یعنی چه. 

*عنوان از سوغاتی هایده است، چون این پست را داشتم باش می نوشتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر