۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

ایران- بوسنی و روایت همیشگی زندگی

ایران-نیجریه:
سیزده سال پیش، شب اول ماه رمضون، به فاصله یک ساعت همه چی عوض شد. مادربزرگم ناهار خورده بود، داشت حرف می زد. خسته شد. رو کرد به دیوار خوابید. پنج شد بیدار نشد. شیش شد بیدار نشد. هفت شد. به زور و با صدا و التماس نیم خیزش کردیم. مردمک هاش برگشت رو به بالا و چشم هاش سفید شد.آمبولانس بردش. ما با ماشین پشت سر آمبولانس می رفتیم. توی ماشین، عمه م دستش و از پشت سر خواهرم دراز کرد و پشت سر من و تا بیمارستان ناز کرد. دکتر اورژانس گفت تا صب نمی مونه. خدافظی کنید ازش. این شکلی نبود که من مادربزرگم رو از دست بدم. این شکلی بود که من داشتم خونواده م و یک جا از دست می دادم. صد بار یاسین و از اول خوندم وسطش که می رسیدم قاطی می کردم. یاسین اگه تموم نمی شد مادربزرگم حتمن می مرد. برا همین صد بار از اول شروع کردم به خوندن و وسطش که می رسیدم باز برمی گشتم اول. صب به زور فرستادنم مدرسه. تا صب خبری از بیمارستان نشده بود. گفته بودن اگه مرد زنگ می زنیم. نمرده بود که زنگ نزده بودن. و بهتر که زنگ نزده بودن. رسیدم خونه. مینا پرید تو حیاط. داد خوشحالی که گفتن به هوش اومده و حالش خوبه. من فک می کردم لابد یاسین معجزه کرد. رفتیم بیمارستان. حرف می زد، بوس می کرد. قربون صدقه می رفت. عصرش هم بردنش بخش.
ایران-آرژانتین:
دو روز بعد برگشت خونه. حالش خوب بود. درست غذا می خورد. با واکر راه می رفت.من از مدرسه که می رسیدم عمه ها می رفتن خونه. شبیه معجزه. انگار نه انگار که همین آدم  سه روز پیش داشت می مرد. خوب شده بود. می گفت می خندید. مثل همیشه شوی جنیفر هم نگاه می کرد. هم لذت می برد، هم فحش می داد که نامسلمونن.
ایران-بوسنی:
شب نوزدهم ماه رمضون از صب همه جاش ورم کرد. حرف نزد. دهنش قفل شد. و چشماش رفت. بردیم بیمارستان.
گفتن کلیه هاش از کار افتاده. سکته مغزی کرده. ضربان قلبش درست نیست. و چطور اصلن تا حالا زنده مونده. هیچ بیمارستانی قبول نمی کرد. سه تا بیمارستان عوض کردن. آخر با آشنا و پارتی و پول بستریش کردن. به دو ساعت نکشید تموم کرد. اولش شبیه خواب بود. باور نمی کردم. فکر می کردم شاید زنده شد. سرم و شب گذاشته بودم پیش شیلا. گریه نمی کردم. از وقتی مرد یه قطره اشک هم نریخته بودم. توی شک و ناباوری. شب، به شیلا گفتم زنده می شه یعنی؟ گفت شاید هم زنده شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر