سال هشتاد و چاهار، موقع جمع کردن وسایل از خونه
مادربزرگم، دفترچه خاطرات دوران سربازی عموی آخریم پیدا شد. چیز زیادی هم توش
نبود، یه سری تاریخ که احتمالن مربوط بود به مرخصیهای سربازی و یک خط که توی
تیرماه سال هفتاد و یک، نوشته بود امروز پدرم مرد و من به جرگه یتیمان پیوستم.
دسته جمعی شروع کردیم مسخره بازی و خندیدن. محسن
آدم شاعرمسلکی نبود. اتفاقن خیلی هم خشک و خشن بود. آدم ساکت و بداخلاقی که هیچ کس
به جز مادرش رو دوست نداشت. یا لااقل محبتش رو ابراز نمیکرد. من یازده دوازده
سالم بود که محسن و عموی بزرگترم از ایران رفتند بیخبر. و برای مادربزرگم یک
نامه خداحافظی گذاشتند. بعد از مردن پدربزرگم توی سال هفتاد و یک محسن نوشته بود
به جرگه یتیمان پیوسته، چیزی که از محسن بعید بود. آدم توی موقعیتهای دراماتیک،
تحت تاثیر خشم، غم، استرس، از دائمیت خودش (داریم هم چین اصطلاحی؟) جدا میشود.
دیروز، من توی همین موقعیت، یک چیز قاطیای از
خشم و غم، ایستادم سر میرزای شیرازی و یک صحنه دراماتیک برای خودم بازی کردم.
ایستادم سر میرزای شیرازی و دیدم مثل یک نقطه
تلاقی از سال دوم دبیرستان به بعد (مدرسه من سر همین خیابان بود)، همه خاطرههای
خوب و بدم یک جور از وسط همین خیابان گذشته.
...
من هیچ وقت به اندازه دو سال آخر دبیرستان، توی
زندگیم رنج نکشیدم و هیچ وقت هم به اندازه همان وقت صبورو ساکت نبودم. یادم هست
مدت موقتی مجبور بودیم توی خونه مادربزرگم زندگی نکنیم، رفتیم جایی، و من خجالت میکشیدم
غذا بخورم، خجالت میکشیدم حمام بروم، خجالت میکشیدم حتا حرف بزنم که حضورم را
توی خانه بفهمند. پای تلویزیون هم حاضر نمیشدم و تا جایی که میشد قایم میشدم
توی یک راهرویی کنار حیاط صاحبخانه. که مثلن من نیستم. از باقی مانده پساندازی که
مادربزرگم برایمان گذاشته بود چیزهای ضروری مثل نوار بهداشتی و هزینه رفت و آمد به
مدرسه تامین میشد. ولی باز گایانه –تنها دوست دوران دبیرستانم که رابطهم باش حفظ
شده- اگر شروع کنه به خاطره تعریف کردن، باورم نمیشه این من بودم. حتا خودم انگار
همه خاطرههای اون زمان، خوب و بد را با هم شستهم رفته. بین اون همه ترس از بی
سقف شدن خاطرم نیست که کی دوغ گازدار ریختم روی نگین، یا یادم نیست که من بودم
جنبش مقنعه سورمهای راه انداختم توی مدرسه. یا یادم نمیاد من بودم که وقتی
ساختمان بغل مدرسه ریخت، از پنجره آویزون شدم و برای آتشنشانها بوس فرستادم.
یادم هست یک کارهایی کردیم، ولی یادم نیست زیر سر من بود. تنها چیزی که یادم هست
زیر سر من بود بستن راهروی مدرسه برای یک زنگ تفریح و ریختن نیمکتها ته سالن توی
یک زنگ کلاسی بود. بقیهش توی خاطرات گایانه هست ولی مال من نه. یادم نیست که کی
ناظم مدرسه را اسگل کردم و یادم نیست کی توی دوییدن دنبال نگین توی حیاط، شلوارم
را پاره کردم و از مستخدم مدرسه نخ سوزن گرفتم. یادم نیست از ساعت هشت صبح تا سه
بعد از ظهر چطور نمیشکستم، غر نمیزدم، گریه نمیکردم. شاد بودم و یا اداش را
خیلی خوب درمیآوردم.
سر میرزای شیرازی میایستم و یک شروعی یادم میآید.
شروع مستقل شدنم که گره خورده به این خیابان. دانشگاه هم که میرفتم از همین
خیابان بود، توی هیفده سالگی. یکی دو سال بعد همین اتفاقات. با اتوبوسهای
تهرانپارس که از سر خیابان رد میشد میآمدم توی تخت طاووس و میرزای شیرازی و ویلا
را پیاده میرفتم که برسم به ساختمان آزمایشگاه، ساختمان مورد علاقهام از
دانشگاه.
و همان وقت همان طرفها پیش یک دیوانهای کار
گرفتم. پایین همین خیابان. و بعدتر تنها باری که عاشق یک کسی شدم خاطرههام گره
خورد به همین خیابان و نشر چشمه انتهاش. و بعدتر هر وقت تنها یا ذله شدم رفتم
نشستم پارک وسط همین خیابان. یا وسط ویلا که باز از همین جا رد میشدم.
و پارسال که بعد از یک ماه که منتظر تماس کسی
بودم، وقتی داشتم توی میرزای شیرازی راه میرفتم، زنگ زد، که کاش نمیزد.
ایستادم سر میرزای شیرازی دیروز، دستهام را با
حالت آه ای خیابان باز کردم، و ازش پرسیدم حیف نیست؟ حیف نیست جای به این قشنگی،
انقدر تلخ و شیرینیش قاطی؟ حیف نیست کلن زندگی انقدر تلخ؟ و از این چیزهای بی مصرف
دیگر.
که خب چون جوابی از خیابان نشنیدم سرم را
انداختم بقیه راهم را رفتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر