۱۴۰۳ شهریور ۱۱, یکشنبه

 دلم می خواد بچه دار شم. 

دلم می خواد یه تیکه ای از خودم رو ببینم که داره بزرگ می شه و شاده و سختیای من رو نمی کشه. 

دوست دارم خندیدن یه تیکه ای از خودم رو ببینم. دوست دارم ببینم که مادرم و مادر خوبیم. 

ولی مداوم شکست می خورم. توی شغل شکست می خورم، توی پول شکست می خورم. توی مرد شکست می خورم. توی رابطه شکست می خورم. 

تصویرم از خودم به هم ریخته و مخدوش شده. 

توی دوره ایم که تصویرم ذوب شده و توی ظرف مهاجرت ریخته شده و هنوز انگار توی کوره نذاشتنش که شکل ظرفی که توشه دربیام. هنوز هر روز ظرف رو عوض می کنم و انگار این هم خوب نیست. 

چون روشنی از دیده ی ما رفتی 

احساس حقارت می کنم. این کاری که الان دارم حتی سه درصد از چیزی نیست که می تونم انجام بدم، پولش حقارت باره، خود کار تحقیر آمیزه. رفتار اینا باهام حقارت باره. 

از چیزی که هستم خجالت می کشم. 

بامزه ست که وقتی با دیگرانم، مهم نیست دیگران کیه، ولی وقتی با دیگرانم حتی یک درصد از این شکستگی قابل مقایسه نیست. گاهی خودم رو مجبور می کنم که با خجالت به کسایی (حضوری) بگم که حالم بده. از این تحقیری که مهاجرت در کاسه م گذاشت حالم بده. واقعیت اینه که اون ظاهر خندان و آسوده که همواره همه می بینن هم دروغ نیست. اون هم بخشی از منه. شاید حتی واقعی تر. 

ولی در دلم پیوسته می گرید کسی 

گاهی به این فکر می کنم تصویرم چقد برای آدمای دیگه متفاوته. یک سفری ما رفتیم و بدون این که من بدونم چرا یه زوجی بودن که به طرز عجیبی از من متنفر شدن. بیشتر از این که دوست داشته باشم کسی از من متنفر نباشه، بیشتر دوست دارم بدونم چیه که نه فقط در مورد من، در مورد همه چیز انقد باعث ناراحتی آدما می شه. 

یک زنی هم بود، که دروغای یه مردی رو باور کرده بود و براش آدم بده من شده بودم.. توی ذهن اون هم دوست داشتم بشینم و ببینم چی می گذره توی یه مغزی. 

و توی مغز اون مرد، و مردهای شبیه اون. ببینم وقتی دارن این دروغ ها رو می گن، این از چی میاد؟ دلم هم می سوزه البته. دلم برای این حقارت منجر به دروغ می سوزه. برای این همه پسربچه ی سه ساله ی دور و بر ما توی بدن های بالغ که شاهد اینن که شومبول های طلاشون روز به روز داره کم ارزش تر می شه می سوزه. 

خیلی از آدمایی که با من معاشرت می کنن فکر می کنن اینا همش نفرت و عصبانیته. بخشیش هست، ولی بخش زیادیش هم دلسوزیه واقعا. جهانی که حول محور مردها بود، جهانی که همیشه زن ها توش مقصر بودن، حتی وقتی مردها خیانت می کردن، دروغ می گفتن، زنی رو حامله می کردن و فرار می کردن، یا بودن ولی حضور روانیشون تو خونه اندازه ی سر سفره ی شام بود، اون هم فقط وقتی که به غذا علاقه مند بودن داره عوض می شه و اون جبروت "مردانگی" داره از بین می ره. منتها زن بودن خیلی سخته، چون حتی حالا که ما داریم از روی پله ی منفی هشت هزارم یک پله یک پله به رتبه ی صد و هشتاد هزارم این ها نزدکی می شیم باز هدف عصبانیت اینا، دیوار کوتاهی که جلوی خشم اینا وایمیسته تا آوار شن سرش ماییم. 

هزینه ی زن بودن زیاده. واقعا نمی صرفه. 

و حالا که سی و شیش سالت شده هم باید وایسی ببینی آرزوهات داره می سوزه. دختری که دوست داشتی داشته باشی کم کم داره محو می شه. 

و اگه میومد هم احتمالا تهش رو پله ی هفت هزار و نهصد و نود و نهم وایمیساد. یه پله بالاتر از تو. 

هزار بار هزار جا گفتم. احتمالا زن های هزار سال پیش فکر می کردن خوش به حال زن های هزار سال دیگه. ولی هنوز کثافت همون کثافته، و ما خستگی پونصد هزار سال زن بودن رو شونه هامون می کشیم. 

عجب چیز بی سر و تهی شد. ولی نمی خوام دوبار بخونمش. فقط می خوام پستش کنم.  

۱۴۰۳ اردیبهشت ۱۰, دوشنبه

لعل تو داغی نهاد بر دل ویران من

 باید کار کنم ولی به جای کار کردن نشستم اینو بنویسم. این دو روز افتادم تو وبلاگ یکی که خیلی کوتاه و کم و تو مسیج های اینستا یه زمانی باش حرف زده بودم و بعد هم سر قاسم سلیمانی کسخلم در رفت چون یه عکسی از تشییع جنازه گذاشته بود، فک کردم لابد رفته تشییع و ب.آ کردم. ولی مال تیم ماست. دیروز یاد "غمت اتوبان کرج را می بست" افتادم رفتم نشستم به خوندن. 

این "تیم ما" هم عجیبه. تیمم و تیمم این بود تیمت؟ مثل فوتبال جمهوری اسلامی یه وقتایی شگفتی آفرینه مثل ماجرای زن زندگی آزادی، یه جاهایی هم می رینه. البته فکر کنم اونی که می رینه ما نیستیم، مردم نیستن. اپوزه، خیلی از مردم هم میفتن تو چاهشون. خود منم سال ها تو چاه خاتمی پاتمی و ان و گه بودم. "تیم ما" تو همین چاه بود. 

خریده بودیم زرت و پرتای "انقلاب راهش نیست" رو. 

خیلی یاد مادرم میفتم. یادش جیگرم رو می سوزونه. یه موقعی خیلی عصبانی بودم. از این که خواهرم انقد دوسش داشت عصبانی بودم. از این که انگار فقط مامان اون بود عصبانی بودم. 

هیچی ازش یادم نمیاد، هیچ خاطره ای ندارم و اصلا نمی فهمم مغز که همین مغزه، چرا ما باید خاطره ای از شیش ماهگی یک سالگیمون نداشته باشیم. ولی هم تراپی، هم فمینیسم من رو با مادرم آشتی داد. دلم می سوزه براش. کسی نیست بشینم اینا رو باهاش هی دوره کنم. خواهرم احتمالا پایه ست البته در خصوص هر چیز مربوط به مامانم ولی اونم نمی خواد بپذیره خودکشی بوده. توجیه می کنه. 

سخت هم هست، منم دلم نمی خواد بپذیرم که این زن انقد تنها و ناامید بود که رفت تو آشپزخونه در رو خودش بست و خودش رو به آتیش کشید. 

این قصه تا ابد دل منو می سوزونه. 

باید دل هزاران آدم دیگه رم بسوزونه ولی خب من آدم معروفی نیستم که قصه رو بگیرم دستم بشینم برا آدما تعریف کنم. بگم ببین یه زن مستقل رو شوهر می دن، شوهره خونه نشینش می کنه، چادر می ندازه سرش، نمی ذاره بره درس بخونه. 

بدتر از همه اینا، اینه که وقتی دخترداییم طلاق گرفت، همین چند سال پیش، خاله م (که مثلا حتی دیگه ایستگاه آخر مهربونی هم هست) نشسته بود داد بیداد که آره طلاق بده و بی آبروییه و اگه آدم بدی بوده خب به ما هم می گفتن و فلان. این آدم خواهر مادر منه، سی سال بعد از مرگش تو زمان اینترنت و عادی شدن طلاق. دلم بیشتر از اون خونه نشینی و آزار شوهر، برای این تنهاییش می سوزه، برا این که احتمالا حتی به همچین خواهری هم نمی تونسته پناه ببره.

حس می کنم قلبم کوچیکه. جا کم داره برا این همه قصه ی غم انگیز. این بچه که اون اول گفتم هم توی وبلاگش صدها قصه غم انگیز داره. هر تصویر غمباری تا آخر عمر با من میاد. 

هفته پیش داشتم به تراپیسته می گفتم این درست نیست. درست نیست که من بخوام یه کارایی بکنم و انقد ناتوان باشم. درست نیست که آدما انقد عجیب غریب بدذات و خودخواه و دروغگواند. درست نیست دنیا این جوریه.

سیاهیش بیش از حد تحمل منه. من نمی تونم. قلبم نمی کشه. هنوز قیافه اون زنه که تو تهران زد به شیشه ماشین گفت دیگه غذا ندارید بدید یادمه.

و بدبختی اینه این قصه ها "تک" نیست. قصه مامان من تک نیست، تموم شدنی نیست. همین الان هزاران هزار زن هستن که زندگیشون از این بدتره. و این سیاهی تموم نمی شه. فکر می کنم چیزی که دلم رو آتیش می زنه همینه. 

خیلی ساده تره آدم انقد بقیه رو آزار نده. چرا این طوری می کنن همه با همه؟


۱۴۰۲ مرداد ۳, سه‌شنبه

دیروز بیدار که شدم نبودی
یک حفره روی تخت بود، جایی که خوابیده بودی 
و جاهای پاهات روی زمین مانده بود، رد انگشت های بلند پات حتی روی زمین مشخص بود، و از اتاق رفته بود بیرون
ستاره ستیزد و شب گریزد و صبح روشن آید 
و در صبح روشن تو رفته بودی... لااقل از اتاق بیرون
بچه ی توی قاب سر بیرون آورد، پرسید کجا رفته
به حفره اشاره کردم
بچه برگشت توی قاب و پشتش را کرد به من و به دنیا 
من بلند شدم روی رد پاهای تو از اتاق رفتم بیرون 
انگار اگر هر جایی که تو پا گذاشتی پا بگذارم یک جایی به تو می رسم
نرسیدم
و رد پاهات هم نرسیده به آشپزخانه تمام شد
از دفترچه ی روی میز یک کاغذ برداشتم، نوشتم بچه دنبالت می گردد و من هنوز دوستت دارم
برگشتم توی اتاق، انداختم توی حفره، نامه چرخی زد و خاکستر شد و خاکسترش ریخت روی پام 
آخ
دوباره از رد پاهات رفتم بیرون و دوباره همان را برعکس برگشتم توی اتاق 
این مسیر را صد بار رفتم و صد بار برگشتم 
خیلی رفتم و آمدم تا بفهمم یا رفته ای یا توی آینه قایم شده ای 
ای گلعذارم 
من برایت توی آینه سهمی از حفره خودم گذاشتم که تنها نباشی 

۱۴۰۱ خرداد ۶, جمعه

-یه انار بیار با خودت
با صدای بلندتری داد زدم
-از توی یخچال یه انار بیار با خودت 
انار و چاقو و دسته ی چاقو و بشقاب چینی و انار را آورد. گذاشت بغل دست من. 
بدون حرف و رفت. 
رفت توی اتاق دراز کشید روی تخت و خیره شد به سقف. 
من این طرف نشسته بودم خیره به ظرف انار و حوصله نداشتم انار دون کنم. 
سر انار را جدا کردم. با چاقو از وسط بریدمش. بلند شدم روی پا و پام را گذاشتم روی انار، له شد روی فرش، قرمزی پاشید به همه جا. قرمزی همه جا را گرفت. 
از خواب بیدار شدم توی یک رودخانه ی خون بودم. جریان آب-خون آرام می رفت و من روی پا ایستاده بودم وسط خون ها. 
خون می خورد به ساق پام. 
آب انار از دست هام می چکید، اشک از چشم هام و التماس از قلبم. 
خانه‌ها دورم یکی یکی در خون فرو می رفت، خون بالاتر می رفت و همه چیز را می‌پوشاند، جز من که وسط ایستاده بودم، مثل موسی. 
فقط پاهام خیس شده بود، و نعلینم از سنگ بود، سنگین بود، نمی شد راه رفت. فقط ایستاده بودم. 

۱۳۹۹ مرداد ۲۶, یکشنبه

حالا تو جیمی مکنالتی باشی یا عمر، خیلی فرقی هم نمی‌کند.

 
(این پست به سریال وایر و اتفاقاتی که درونش می‌افتد اشاره خواهد کرد احتمالا)
دو سه سال پیش توی اتوبوس بین راهی نشسته بودم و با زید اورجینال زندگیم در خصوص میرحسین موسوی بحث می‌کردم، صدای من بلند شده بود چون به نظرم حقی از میرحسین موسوی (و سایر محصوران خانگی) تضییع شده بود به واسطه در حصر بودن بدون محاکمه و تعریف جرم.
زید سابق -که بعد از این او را زاوش صدا می‌کنم- مخالف بود، موضعی که داشت این بود که این آدم توی این دستگاه صاحب قدرت بوده، ظلم کرده و ظلم دیده، مهم نیست که وقتی وارد بازی شوی عدالت در مورد تو رعایت می‌شود یا نه.
حالا نظر من تغییر کرده، "بی‌عدالتی بخشی از بازی است".
...
بازی
در وایر آدم‌هایی که وارد مافیای فروش مواد مخدر می‌شوند و موازی با آن می‌بینیم که دسته کت‌شلواری‌ها در دنیای سیاست وارد می‌شوند، همه از "گیم" صحبت می‌کنند. گتویی وجود دارند در شهری که عمده شهروندان آن سیاه‌پوستند و زندگی سختی هم دارند و یا مشتری مواد مخدرند یا دلال و تولید کننده و فروشنده‌ش.
ما اول با گتوی مواد مخدر و پلیس‌ها آشنا می‌شویم بعد کم کم دنیای سیاست‌مدارها هم به سریال اضافه می‌شود. همه این آدم‌ها داخل یک بازی‌اند و همه با توافقی وارد بازی می‌شوند که "این بازی است*"
آدم‌های بازی -صرف نظر از این که با انتخاب خودشان و یا از سر اجبار و ناعادلانه وارد آن شده‌اند- تمام قواعد بازی را می‌پذیرند، بخشی از بازی -که همیشه به ضرر مردم است و همیشه با فریب مردم همراه می‌شود- شامل همه توافقات پشت پرده، فساد مالی، لذت داشتن قدرت نه فقط در سیاست بلکه توی گتو و بازیِ گرفتن قدرت از دست دیگران نه فقط در سیاست بلکه در گتو است. و بخش دیگر بازی این است که شاید توسط یک بچه هشت نه ساله کشته شوی، ممکن است برای گرفتن بودجه به پفیوزی بیفتی، ممکن است برای همه عمر بیفتی زندان یا تو را مجبور به استعفا کنند و آن طور که برل به زیر دستش می‌گفت فارغ از این که کجای قدرت هستی وقتی تو "وقتی روی این صندلی نشستی همیشه مجبور می‌شوی ان بخوری".
میرحسین موسوی و مهدی کروبی زمانی بخشی از بازی بودند، جزو بازیکنان اصلی، برخی از ایشان برای مدتی از بازی کناره گرفتند و برخی نه. ولی می‌دانستند که این بازی است، اتفاقا با قواعد آن آشنا بودند و اتفاقی که افتاد این بود که دوست داشتند دوباره پا به توپ بشوند و به ما نشان بدهند که با حریفی در افتادند در حالی که حریف اتفاقا توی زمین بازی خودشان بازی می‌کرد.
...
زمین بازی
در وایر خودمان را هم می‌بینیم، مردمی که جلوی جیمی کارکتی می‌ایستند و تشویقش می‌کنند برای دروغ‌هایی که بهشان می‌گوید و در جلسات محلی برای شکایت از مافیای مواد مخدر به حکومت پناه می‌برند. مایی که زنجیره سبز تشکیل می‌دادیم از تجریش تا راه‌آهن و چشم روی دروغی که جلوی رویمان بود (به حق) می‌بستیم. مایی که رفتیم تا عارف را "راضی" کنیم که به نفع روحانی از انتخابات کناره گیری کند و باور کردیم قدرت داریم. باور کردیم ما توی یک نیمه از زمین‌ایم.
زندگی در جمهوری اسلامی به آدم می‌آموزد این طور نیست، هیچ نیمه مشترک زمینی بین ما و سیاستمداران وجود ندارد، مردم جهان، چه عضو مافیای مواد مخدر باشند چه جلوی تام کارکتی‌ها ایستاده باشند و هورا بکشند یا تماشاچی‌اند یا جزو تیم منتخبی که قرار است رو به روی سیاستمداران بازی کند. ولی همه سیاستمداران، سرمایه‌داران و آدم‌هایی که قدرت و سرمایه را برده‌اند در نیمه دیگر زمین‌اند و گاهی اگر گل بخورند هم دیگر را فحش می‌دهند یا هل می‌دهند. اگر خیلی عصبانی باشند اجازه دارند به هم شلیک کنند همان طور که تیم منتخب هم احتمالا این اجازه را پیدا می‌کند ولی با این تفاوت که به زور از روی نیمکت‌ها کشیده‌اندش داخل زمین تا با قدرت نابرابر بازی کند.
OH, Wake Up MY LOVE
واضح است که همه‌ی این چیزها چیزهایی است که با دانش کم من، دید محدود و سواد صفر من در سیاست نوشته شده و بیشتر شکایت است از چیزی که داخلش افتادیم، ولی هر وقت سفت جلوی چیزی وایسادم، مثل همان روز که توی اتوبوس مطمئن بودم باید جلوی ظلم حتا به ظالم ایستاد فهمیدم اشتباه می‌کنم، هر وقت به خودم اجازه دادم صدای طرف مقابلم را بشنوم و برای مدت‌ها بعد بهش فکر کنم، فهمیدم خیلی از آدم‌ها مفاهیم را بهتر از من می‌فهمند.
 
*
This is The Game

۱۳۹۸ مرداد ۱۸, جمعه


زمستون که رفته بودم برای انگشت نگاری سفارت لب صخره های ساحل استانبول نشسته بودم و یک حال عرفانی ای هم ناگهان پیدا کردم و داشتم فکر می کردم تنها بودن بسه و باید با کسی بشینم لب صخره.
یک چیزی که خیلی وقت ها حرفش را با نیره می زدم تنهایی است. این که من از تنها بودن و تنها ماندن می ترسم و همیشه دارم دست و پا می زنم که تنها نباشم. امکان ندارد از بیست و دو سالگیم یک رابطه ای را تمام کرده باشم و خیلی سریع سراغ یک نفر دیگری نرفته باشم. همیشه می ترسم از این که محبوب کسی نباشم و کسی نباشد که تحسینم کند و دوستم داشته باشد. البته که معمولا هم اتفاقا با کسانی توی رابطه می‌روم که دوستم ندارند و با آن‌هایی که عاشقم بودند کاری نداشتم.
نیره همیشه و هر بار این را توضیح می‌دهد که باید بلد باشی که آدم تا آخر عمر تنهاست. باید خبر داشته باشی که هر قدر هم کسی کنارت باشد ولی تو توی بیشتر احساس‌هات و گرفتاری‌هات تنهایی و باید دنبال همه چیز فقط توی خودت بگردی.
این‌ها البته شبیه حرف‌های مجله‌های موفقیت است ولی واقعیت این است که الان بعد از سی و یک سال زندگی برای دومین بار، گیر افتادم توی یک موقعیتی که برای هیچ کسی نمی شود توضیحش داد و توقع داشت کسی درک کند یا باهات همراهی کند.
دفعه اول سال های اولی بود که ننه مرده بود و هیچ کس نبود جز خودم برای خودم و حالا یک بار دیگر این قضیه تکرار شده.
انگار تنهایی سخت ترین اتفاقی است که توی گرفتاری ها برای هر آدمی می تواند بیفتد و تنها چیزی که آدم می‌تواند بپذیرد این است که گاه گداری توی زندگی فقط و فقط خودش هست و باید یک جوری خودش را جمع و جور کند به هر حال.
خب بهتر البته، من خیلی سال بود که گوش‌های مفت دوست‌هام را داشتم و فلانی فلان کار را بکن بیساری بیسار کار باعث می‌شد به قول یکی از سیصد و چهل اکسم بهم بگوید تو هزاران خدم و حشم داری ولی خودت برای کسی کاری نمی‌کنی.
...
خیالبافی
سال‌هایی که تنها بودم خیالبافی می‌کردم. خیلی زیاد. تنها چیزی که من را همیشه نجات داده خیالبافیست. خیالبافی راجع به پولدار شدن، راجع به رقصیدن با آدمی که عاشقش بودم، راجع به راه رفتن توی کوچه پس کوچه‌های ویلا و راجع به همه چیزهای دیگر.
قصه‌های توی کتاب‌ها را برای خودم تبدیل کردم به تصویر و همه‌ی تصویرها خیال در خیال قاطی شده.
حالا، یک جایی از زندگیم هیچ کدام از خیال‌هام شبیه قبل نیست، بدتر نیست، بهتر نیست، فقط یک شکل دیگر شده، شکلی شده که قبلا نبوده. حالا باید بشینم خیالبافی‌هام را با آدمی که خیلی سال پیش مثل بقیه آدم‌ها ولم کرده بود از اول بسازم، باید خیال‌هام را توی خیابان‌های جایی که تا حالا ندیدم بسازم، باید خیال‌هام را از یک آدم دیگری خالی خالی کنم و باید باور کنم برای اولین بار این منم که  دارم خواهرم را با تنهاییش می‌گذارم و ول می‌کنم بروم زندگی خودم را بسازم.
...
نیره این هفته اخیر بهم می‌گفت انگار داری شبیه یک مرده زندگی می‌کنی، هیچ اشتیاقی نداری. هیچ اشتیاقی برای ازدواج کردن نداری، هیچ اشتیاقی برای کار کردن، درس خواندن، راه رفتن زندگی کردن موسیقی و هیچ چیز دیگری نداری. در حالی که همه این ها را به ترتیب انجام می‌دهی، مثل یک ماشین، پر از وظیفه، خالی از احساس.
من فکر می‌کنم شاید اندازه سال‌های قبل افسرده نباشم که مطمئنم نیستم، شاید خیلی قوی‌تر از قبل باشم که حتما هستم و شاید خیلی عصبانیتم از این همه والدینی که رهام کردند و رفتند کم شده باشد، ولی انگار غم، آن غم بزرگی که برای من و آدم‌های زخم خورده هست همیشه هست و نمک پاشیدن به آن تنها راهی است که بفهمیم زنده‌ایم.


۱۳۹۸ تیر ۲۷, پنجشنبه

برای این که بشود کلیک کرد.

حالا بعد از تصادف گاهی مثل روزهای اول بعد از عمل از توی دماغم بوی خون و زخم و سوختگی حس می‌کنم، بعد از چند ساعت انگار توی دماغم می‌خارد. بعد من فکر می‌کنم این نشانه‌های ترمیم دماغ است. یادم نیست این از ننه ست یا از جای دیگر که "وقتی داره خوب می‌شه می‌خاره"
شاید اصلا این در مورد هر موضوعی کاربرد داشته باشد، مثلا در روابط آدمیزاد، بعد از بی اعتنایی و ول کردن و رفتن و برگشتن و خیانت کردن و دعوا و بیست بار به هم زدن و باز آمدن، آن لحظه‌ای که داری می‌خاری که برگردی و سرفصل جدیدی در رابطه باز کنی داری خوب می‌شی. 
امشب باد درموهاش واقعی را پیدا کردم، آرشیوش را گذاشته بودم روی هارد قدیمیم و توی هارد قدیمیم یک فولدر درست کرده بودم به اسم لپ تاپ قدیمیم و توی آن یک فولدر دیگر ریخته بودم به اسم وبلاگ قدیمیم. وای پسر عجب توالی هوشمندانه و خفنی الان نوشتم. 
بعد رفتم سراغ امید و خاطره‌ای زنده کردیم از قدیم که می نوشتیم، گودر را که بستند نوشتن ما هم تعطیل شد، چون کسی نبود که بخواند و آدم هر چقدر هم از این زرها بزند که من برای خودم می‌نویسم زر زده است و این جمله را تا حالا توی سی و شش وبلاگ دیگر خوانده‌ایم و من هم از این قائده مستثنا نیستم و برای این که نشان بدهم من انسانی هستم به دور از ادا که می‌داند برای خواندن دیگران می‌نویسد باید حتما در جمله‌ی خردمندانه‌ای به این نکته اشاره کنم.
خلاصه رفتم سراغ امید و گفتیم حیف وبلاگ نوشتنمان که حرام شد، نوشتن تمرین می‌خواهد و امید گفت تمرکز هم می‌خواهد که بدیهی است امید درست تر می‌گوید وگرنه اگر تمرکز نمی‌خواست یکی مثل من توی ده خط به سیصد و دوازده موضوع غیرمتمرکز رجوع نمی‌کرد. 
آدم- تکرار خودش است- همواره و همواره. همه‌ی این حرف‌ها را من احتمالا ده سال قبل هم زده‌ام، من احتمالا ده سال قبل هم توی دفتر خاطراتم نه توی وبلاگم همین طور می‌نوشته‌ام و من احتمالا ده سال بعد هم همینی هستم که الان هستم. 
آدم تکرار خودش است، هی توی یک چرخه‌ای می‌رود دور می‌شود و باز برمی‌گردد به چیزهای آشنا، به کسان آشنا، به الگوهای آشنا. برای همین است آدم از اعتیادهای خودش جدا نمی‌شود، از حلقه‌ی کسان امن خودش هیچ وقت خارج نمی‌شود. وقت سختی برمی‌گردد به وطن. نه وطن خاکی، وطن به هر معنی. به خانواده، به مذهب، به اصل به ریشه‌ی چیزی که از آن برآمده. مگر این که ریشه‌اش را کنده باشند، یا گلدانش را جا به جا کرده باشند. 
چون انسان هم مثل گربه است، وقتی در باز است می‌رود ولی بعد از یک مدت برمی‌گردد و دنبال گلدان‌های قدیمی خودش می‌گردد که مجدد توی خاک آشنا بریند، اگر خواستی گمت نکند گلدان را جا به جا نکن.