دلم می خواد بچه دار شم.
دلم می خواد یه تیکه ای از خودم رو ببینم که داره بزرگ می شه و شاده و سختیای من رو نمی کشه.
دوست دارم خندیدن یه تیکه ای از خودم رو ببینم. دوست دارم ببینم که مادرم و مادر خوبیم.
ولی مداوم شکست می خورم. توی شغل شکست می خورم، توی پول شکست می خورم. توی مرد شکست می خورم. توی رابطه شکست می خورم.
تصویرم از خودم به هم ریخته و مخدوش شده.
توی دوره ایم که تصویرم ذوب شده و توی ظرف مهاجرت ریخته شده و هنوز انگار توی کوره نذاشتنش که شکل ظرفی که توشه دربیام. هنوز هر روز ظرف رو عوض می کنم و انگار این هم خوب نیست.
چون روشنی از دیده ی ما رفتی
احساس حقارت می کنم. این کاری که الان دارم حتی سه درصد از چیزی نیست که می تونم انجام بدم، پولش حقارت باره، خود کار تحقیر آمیزه. رفتار اینا باهام حقارت باره.
از چیزی که هستم خجالت می کشم.
بامزه ست که وقتی با دیگرانم، مهم نیست دیگران کیه، ولی وقتی با دیگرانم حتی یک درصد از این شکستگی قابل مقایسه نیست. گاهی خودم رو مجبور می کنم که با خجالت به کسایی (حضوری) بگم که حالم بده. از این تحقیری که مهاجرت در کاسه م گذاشت حالم بده. واقعیت اینه که اون ظاهر خندان و آسوده که همواره همه می بینن هم دروغ نیست. اون هم بخشی از منه. شاید حتی واقعی تر.
ولی در دلم پیوسته می گرید کسی
گاهی به این فکر می کنم تصویرم چقد برای آدمای دیگه متفاوته. یک سفری ما رفتیم و بدون این که من بدونم چرا یه زوجی بودن که به طرز عجیبی از من متنفر شدن. بیشتر از این که دوست داشته باشم کسی از من متنفر نباشه، بیشتر دوست دارم بدونم چیه که نه فقط در مورد من، در مورد همه چیز انقد باعث ناراحتی آدما می شه.
یک زنی هم بود، که دروغای یه مردی رو باور کرده بود و براش آدم بده من شده بودم.. توی ذهن اون هم دوست داشتم بشینم و ببینم چی می گذره توی یه مغزی.
و توی مغز اون مرد، و مردهای شبیه اون. ببینم وقتی دارن این دروغ ها رو می گن، این از چی میاد؟ دلم هم می سوزه البته. دلم برای این حقارت منجر به دروغ می سوزه. برای این همه پسربچه ی سه ساله ی دور و بر ما توی بدن های بالغ که شاهد اینن که شومبول های طلاشون روز به روز داره کم ارزش تر می شه می سوزه.
خیلی از آدمایی که با من معاشرت می کنن فکر می کنن اینا همش نفرت و عصبانیته. بخشیش هست، ولی بخش زیادیش هم دلسوزیه واقعا. جهانی که حول محور مردها بود، جهانی که همیشه زن ها توش مقصر بودن، حتی وقتی مردها خیانت می کردن، دروغ می گفتن، زنی رو حامله می کردن و فرار می کردن، یا بودن ولی حضور روانیشون تو خونه اندازه ی سر سفره ی شام بود، اون هم فقط وقتی که به غذا علاقه مند بودن داره عوض می شه و اون جبروت "مردانگی" داره از بین می ره. منتها زن بودن خیلی سخته، چون حتی حالا که ما داریم از روی پله ی منفی هشت هزارم یک پله یک پله به رتبه ی صد و هشتاد هزارم این ها نزدکی می شیم باز هدف عصبانیت اینا، دیوار کوتاهی که جلوی خشم اینا وایمیسته تا آوار شن سرش ماییم.
هزینه ی زن بودن زیاده. واقعا نمی صرفه.
و حالا که سی و شیش سالت شده هم باید وایسی ببینی آرزوهات داره می سوزه. دختری که دوست داشتی داشته باشی کم کم داره محو می شه.
و اگه میومد هم احتمالا تهش رو پله ی هفت هزار و نهصد و نود و نهم وایمیساد. یه پله بالاتر از تو.
هزار بار هزار جا گفتم. احتمالا زن های هزار سال پیش فکر می کردن خوش به حال زن های هزار سال دیگه. ولی هنوز کثافت همون کثافته، و ما خستگی پونصد هزار سال زن بودن رو شونه هامون می کشیم.
عجب چیز بی سر و تهی شد. ولی نمی خوام دوبار بخونمش. فقط می خوام پستش کنم.